پارت چهارم

پارت چهارم:

درحالیکه جونگین توبغلش بود،به بوته پشت

سرش تکیه زده و یک پاش رو درازکرده بود.

نمیخواست جونگین روبااون حال و بیهوش به

طرف اتاقشون ببره و ازمیان خدمه ردبشن،پس

تابیدار شدنش تو همون باغ منتظر موند.

مسلما اگر گردن یک انسان عادی رو شکونده بود،جونش رو ازدست میداد،البته خوناشام‌ها

هم دچار همین حالت میشدن و میمردن؛ولی

از اونجایی که موجودات جاودانی بودن،این

اتفاق براشون دقیقامثل بیهوش شدن بودو تا

ساعاتی بعدهم بیدار میشدن.هرچند که دردش

رو کاملا وحتی بیشتراز انسان‌های عادی حس

میکردن.

درحال نوازش موهای لخت ومشکی رنگش‌بود

که یک دفعه بادم عمیقی سرجاشنشست.از حرکاتش معلوم بود که ترسیده و حتی کمی

سرگردانه.

هون دستشو روی شونش گذاشت:هیشش...من اینجام جونگ.

بطرف منبع صدابرگشت وهون روپشتسرش

دید.

کاملابطرفش چرخیدوسر روی شونش گذاشت.

جونگین عاشق شونه‌های پهن هون بود،اون شونه‌هاباعث میشدن إحساس امنیت وآرامش

کنه؛خب جونگینن قدرتمندترین خوناشام‌ تو

سه‌فرمانروایی بود ولی همیشه نیاز بهه این ارامشی داشت که وجود تکیه‌گاهش میگرفت.

جونگ:بهت آسیب زدم هون؟

هون:نه عزیزم.

از لرزش صدای جونگین معلوم بود که چقدر

ناراحته و إحساس شرم میکنه.

جونگ:ولی من دارم اذیتت میکنم،وجودم فقط

باعث آسیب زدن و رنجت میشه.باید یه مدت

ازم دوربشی هون.

هون،گردن جونگین رو جلو کشید و چندبوسه

به گونش زد.

بدون اونکه اجازه بده جونگین ازش جدابشه،

کمی ازش فاصله گرفت وخیره تو مردمک های

خاص و قرمزرنگش گفت:تو باعث رنج وعذاب

من بشی جونگ؟تو نپندمنیnepentheعزیزم.

جونگین لبخند محوی زد:اون دیگه چیه هون؟

هون انگشتاشوازگردن جونگین تاگونش کشید:

یه افسانه قدیمیه جونگ،نپند به کسی یاچیزی

میگفتن که باعث‌بشه رنج وغم‌هات روفراموش

کنی.

جونگین سرشو روی شونه های پهن هون قرار

داد:من عاشق شونه‌های پهنتم هون.

هون لبخندشیطنت امیزی بهش زد:شونه هامم

عاشقتن جونگینا.

جونگین لبخند زیبایی زد،حالش خوب بود وحالا

چهره زیباش کاملااروم بود.قرمزخاص چشماش

حالا زیباتر از همیشه دیده میشد.

هون گردنش روجلوتر کشید ولبخند درخشان

جونگین روبوسید:توزیباترین لبخند دنیارو داری

جونگ.از خورشید تو آسمون روز و ماه آسمون

شبم درخشان تره لبخندت.

......................................................

همراه باووک سوار اون لیموزین سفید شد،از

قصرخارج شدن وبه طرف ییفانی که درنزدیکی

دریاچه منتظرشون بود،رفتن.

مقابل دریاچه،ماشین متوقف شد.

چانگ ووک:من اینجا منتظرتون میمونم.

جونمیون سرتکون داد،ازرنگ پریدش ودستایی

که میلرزیدن،مشخص بود که حال خوبی نداره.

چانگ ووک که تازه متوجه حال بدش شده بود،

بانگرانی به سمتش رفت:خوبی؟

جونمیون:ااا..اره...خوابم برد،یه...یه خوابی دیدم،

بخاطر اون درد دارم.

اون دردها وخواب‌ها جزثابت زندگیشون شده

بودن.

چانگ ووک:میتونی پیاده شی؟

جونمیون سرتکون داد و از ماشین پیاده شد.

ووک بدون اونکه پیاده بشه،نگاه نگرانش رو به

جونمیونی داد که به طرف ییفان میرفت.

تو بغل الفاش رفت وباحس رایحه ارامبخشش،

سردردش هم اروم تر شد.

داشت.یقه

بازش سینه

عضلانی و

پهنش روبه خوبی به نمایش

گذاشته بود و

گردنبند خاص و

جادوییش که

آسه نا بهش داده بود رو،توگردنش انداخته بود.

سنگ موجودتواون گردنبند،باعث میشدبتونه با

اسه‌ناارتباط برقرارکنه،گرگ‌ارشدروازحضورشون

اگاه کنه و به دیدنش برن.

جونمیون:تو چرا جذاب تر شدی؟

ییفان دستشو دور کمرامگاش حلقه کرد:دارم

میرم دیدن گرگینه اعظم،باید کاملا بی‌نقص

باشم!

جونمیون لبخندی بهش زد:هی تو چرا اینقدر

استرس داری؟

ییفان:اخرین بارصدوبیست‌سال پیش اونودیدم

انتظار داری استرس نداشته باشم؟

جونمیون جلوی ییفان راه افتاد:اه،ترس نداره

که!

ییفان کنارش قدم برمیداشت،غرهم میزد:خب

من مثل شما امگای ماه نیستم،وارث سه

فرمانروایی هم توبدنم ندارم که آسه نا عاشقم

باشه!

صدای خنده جونمیون تو جنگل پیچید.

ییفان:مادربزرگم همیشه عاشقت بود،حتی‌قبل

از اونکه به دنیا بیای یا من بشناسمت.

جونمیون بوسه ای به گونش زد:غر نزن الفا.

درست کنار دریاچه ماه ایستادن.

بااینکه هوا هنوز روشن بود اما به خاطر وجود

درختان انبوه اون قسمت،تاریک شده بود.

تصویر دوپادشاه‌گرگ به‌وضوح تواب‌زلال‌دریاچه

دیده میشد.

ییفان گردنبندش رولمس کرد و از طریق ارتباط

ذهنیش با گرگ‌اعظم،اجازه ملاقات‌ خواست.

هیچکدوم ازگرگینه ها جزدوپادشاه،حق حضور

در اون مکان رو نداشتن.

همون لحظه صدای آسه نا رو ازپشت سرشون

شنیدن.

هردو به طرفش برگشتن و احترام گذاشتن.

زن موهای سفیدو بلندش رو پشت سرش رها

کرده بود و تاجی از گل روی موهاش قرارداده

بود.

تاج گلش،دنباله داشت و گل های رنگارنش تو

موهای لختش درهم تنیده و درامتداد موهاش

تا زیر زانوهاش میرسید.

لباس یخی رنگ و بلندی هم به تن داشت که

روی استین های بلندش،باکریستال های ریزی تزیین شده بود.

آسه نا:اوه...دخترکوچولوتون خیلی خوب داره

رشد میکنه.

چشمای هردو گرد شد،ولی قبل از اونکه حرفی

بزنن،صدای زن دوباره تو فضا پیچید.

آسه نا:دنبالم بیاین.بنظر میاد که حال جونمیون خوب نیست.

به طرف درخت تنومند و قدیمی پشت سرش

رفت،بالمس گردنبندش که دقیقامشابه‌گردنبند

ییفان بود،به راحتی وارد اون درخت شد.

ییفان هم دست جونمیون رو گرفت وبه همون

ترتیب وارد درخت شد.

بعداز عبور از مانع درخت،حالا تو خونه آسه نا

بودن.

یک خونه زیبا و کاملا رویایی.

اون غار...یا خونه ای که تو غار بود؟

خب اون هرچی که بود،هزاران بارزیباتر ازامارت

های بزرگ و فاخر پادشاهی بود.

دیوارهاو سقف خونه،همون دیوارهای غاربودن

که هیچ تغییری درشون ایجاد نشده بود.

حتی کریستال‌ها،نمک‌ها،تکه سنگ ها؛همشون

بی هیچ تغییری سرجاشون و متصل به دیوارو

سقف باقی مونده بودن.

بیشتر شبیه اون بودکه یک خونه‌مدرن رووسط

اون غار وبین دیواره هاش جاسازی کرده باشن.

همه چیز تقریبا سنگی بود.

کناراون نشیمن زیبا و درست تو ضلع غربیش

استخری پراز اب‌زلال‌وگرم قرارداشت که‌احتمالا

اب دریاچه بوده،چون اون غار درست در مسیر

دریاچه قرار داشت.

اطرافش باسنگ های بزرگی که احتمالا برای

خود غار و بستر دریاچه بودن،احاطه شده بود.

و درست کنارش راه پله ای قرارداشت که به

طبقه دوم میرفت.

طبقه دوم مثل یک اتاق بزرگ بود که براحتی ازپایین باتمام جزییاتش قابل دیدن بود.

دریک گوشش تخت بزرگی قرارداشت، تقریبا

وسط اتاق،کاناپه هایی مشکی رنگ درست

همرنگ روتختی قرارگرفته بودن و در گوشه ی

دیگه،میز مطالعه همراه با سیستم پیشرفته و

یک مانیتور با اندازه متوسط.

اون خونه واقعا قشنگ بود.

انگار که تمام اشیا و سیستم های پیشرفته

زمان حال رو به طبیعت و خونه های ساده گذشته منتقل کرده باشی!

ییفان:چطور فهمیدی اون دختره؟هیچکدوم از

دستگاه های پیشرفته ما هنوز نمیتونن رشد یا

جنسیت بچه رو به طور دقیق تشخیص بدن!

پیرزن نگاه عاقل اندر سفیهی به نوش انداخت.

البته که پیر نبود،اون هزاروپونصد سال قبل،در

سن بیست و هشت سالگیش جاودان شده

بود.

ییفان پیش آسه‌نا فقط نوه عزیز،بامزه و البته

خنگش!بود،نه یک پادشاه بزرگ و پر ابهت!

خب ازنظر اون ییفان یه احمق کیوت و باهوش

بود!

آسه نا:تو میخوای قدرت منو بااون اهن غراضه

ها مقایسه کنی؟

به طرف آشپزخونه رفت وسینی پراز تنقلات و

سه نوشیدنی اورد و روی میز مقابل خودش و

جونمیون قرارداد.

روی کاناپه نشیمنش که ترکیبی ازسنگ وچوب

بود،نشست.

نگاهشو به جونمیون داد،چهرش از اون حالت

پوکر خارج شد و لبخند مهربونی زد:بیا اینجا

عزیزم.

به کنارخودش اشاره کرد.

جونمیون هم بالبخند کنارش رفت و بوسه ای

به گونه صورتی رنگ و براق آسه نا زد.

آسه نا:خدایا...هرچقدرمیگذره زیباتر و باملاحظه

تر میشی جونا.

ییفان اخم خفیفی کرد:هیی...اون امگای منه!

هردو بیتوجه به ییفان باهم صحبت میکردن و

هرزگاهی هم از تنقلات مقابلشون میخوردن.

جونمیون:اون...کوچولوی ما یه دختره؟

آسه نا:درسته،وارث قدرتمند ما یه دخترخانم

فوق العاده زیباست.اااه،اون بچه قراره از منم

زیباتر بشه.

خب دراینکه آسه‌نا یک نارسیست واقعیه،أصلا

شکی نبود وحالا که اعتراف میکرد اون دختر

کوچولو قراره ازش زیباتر بشه،پس فوق العاده

زیبا بود.

ییفان:منم اینجاما...

آسه نا:بهتری؟

جونمیون سرتکون داد.

آسه‌نالیوان حاوی نوشیدنی‌آبی‌رنگ روبرداشت

و دست جونمیون داد:برات تو این نوشیدنی

ارامبخش ریختم.این دارو رو بهت میدم ازش

استفاده کن تا دردهات کمتر بشن،ولی برای

خواب های عجیبت نمیتونم کاری کنم.

ییفان:چرا؟

چهره ولحن اسه‌نا جدی شده بود و حالابرخلاف

چندلحظه قبل،نگاهش رو به پادشاه گرگ داد:

اون خواب هابرای تو وجونمیون نیستن.تموم

شدنشون هم دست من یا شماها نیست.

احتمالا برای همزادهاتون باشن.

ییفان:همزاد؟

آسه نا:درسته،هردوتون تو خواب هاتون کسایی

رو میبینین که شبیه به خودتونن ولی اون

خاطرات برای شما نیستن،درسته؟

هردو سرتکون دادن.

آسه نا:اونا همزادهاتونن.

جونمیون:خب چرا باید خواب اونارو ببینیم؟

هیچوقت چنین اتفاقی نیفتاده بود.

آسه نا: بخاطر اینکه معمولا همزادها ارتباطی با

هم ندارن،این برای خودشون بهتره‌وگرنه ممکنه

اسیبی به‌خودشون یاروابطشون وحتی خانواده

‌هاشون برسه.

نگاهش رو بین دو پادشاه چرخوند و چندلحظه

مکث کرد.

آسه نا:خب من وساندرا فکرمیکنیم دروازه‌های

جهان موازی بازشدن،همین باعث وصل شدن

شمابه همزادهاتون شده.

ییفان:چرا باز شدن؟

آسه نا:ممکنه همزاداتون نیازبه کمکتون داشته

باشن و خودشون اینکارو کرده باشن،شاید هم

فردسومی اینکاروکرده باشه.اگرمورد دوم‌باشه،

خب...

نگاه جدیش روییفان دادوچشمای طلایی‌رنگش

پدیدار شدن:باید منتظر هرچیزی باشین.

ییفان کلافه ازجاش بلندشد:یعنی چه؟من اصلا

نمیفهمم.

آسه نا:عزیزم...چیزایی که ما میدونیم تصاویر

مبهم هستن،راستش مدتیه حس میکنم قدرتم

کم‌شده یاضعیف شدم.شایدم واقعافردسومی

بین شما و همزاداتون قرارگرفته و همونه که

باعث میشه من نتونم چیزی ببینم.

جونمیون:اون مگه چه قدرتی داره؟

آسه نا:دقیق نمیدونم عزیزم،فقط میتونم حس

کنم قدرتی فرای تصورمونه.

ییفان:چیکار باید بکنیم؟

اسه‌نا:بنظرمن و ساندرا فعلا کاری‌ نکنین،

حواستون به جادوگرا و شورشیاهم باشه.اونا

الان مهم ترن.

درباره ی پادشاه‌جادوگروهمسرنیمه کیتسونش

هم من چیزی نمیدونم.ساندرا باید بتونه اونارو

پیداشون کنه.

اون جادوگرای احمق مجمع جادوگران هم یه

مشت بی عرضن.منتظرشون نمونین.

از جاش بلندشد و کیسه ای حاوی سنگ های

رنگارنگ و شفاف اورد.

اون کیسه هم شفاف بودو سنگ های داخلش به راحتی قابل دیدن بودن.

آسه نا کیسه رو به جونمیون ددد:هرروز یکی از

اینا رو تویک لیوان آب بنداز و بخور.

ییفان:اینا چین؟

آسه نا:نمیخوام بکشمش احمق!سنگ های

آرامبخشن به‌محض اینکه تو آب قراربگیره،حل

میشه.اینا رو از قله کوهستان جمع کردم.

ییفان:اینا اثرمیکنه؟

آسه‌نا:فکرکنم تکنولوژی واینهمه‌وسیله‌ارتباطی

و پیشرفته مغزتو بفاک داده پسر!یادت رفته ما

باهمین سنگ‌ها و گیاهان کوهستان چه کارایی

میکردیم؟

جونمیون دست آسه‌ناروبه گرمی‌فشرد:ممنونم

گرگ اعظم.

آسه نالبخندی بهش زد:یکمم به این لنگ دراز

یاد بده مثل خودت آقا و باملاحظه بشه!

آسه نایک گرگ خاکستری و افسانه ای بود که

اکثر گرگ ها فکرمیکردن اون زن واقعا یک

افسانست و وجودخارجی نداره یااونکه سال‌ها

پیش مرده.

اون گرگ،درواقع مادرگرگ‌هاوگرگ اعظم‌قلمرو

بود و تمام گرگ ها ازنسل اون بودن.

آسه نا درواقع مادر جد دوم ییفان بود.

اون وخواهرش ساندرا،زندگی جاودانه‌پیداکردن

وهردوتصمیم گرفتن ازسه‌فرمانروایی‌محافظت

کنن،پس پادشاهی رو به فرزندانشون سپردن و

خودشون به مکان های دورافتاده و فراموش

شده قلمرو رفتن.

..................................................

منتظرجونگین بود تا بیاد وباهم سریال‌ مورد

علاقشون رو ببینن.

دوپادشاه خوناشام،هرچهارشنبه‌شب باهم‌پارت

جدیدی ازاون سریال رومنس رو میدیدن و هر

طور شده برای دیدنش یک ساعت وقت خالی

میزاشتن!

ولی جونگین دیرکرده بود.از دوساعت قبل از

قصر سرخ خارج شده وبه هون هم نگفته بود

که کجامیره.

تو یک هفته گذشته،کمی اروم تر بنظر میومد

وهون فکر میکرد حالش بهتر شده باشه،هرچند

که بخاطر برنامه شلوغشون و دورشدن‌های‌

مداوم جونگین ازش،خودش هم شک داشت

که افکارش واقعا درست باشن و قسمتی از

ذهنش بهش‌میگفت اینافقط تلقین‌های‌ذهنشه

تا خیالش از بابت جونگین راحت بشه.

ربع ساعتی از شروع اون سریال گذشته بود،

ولی هون چیزی ازش نمیفهمید،حتی متوجه

نشد که فیلم موردعلاقش شروع شده؛خیره به

صفحه ی بزرگ مقابلش ودرحالیکه گوشه

کاناپه بزرگ وقرمز رنگ،پاهاشوتو شکمش‌جمع

کرده بود،داشت به‌جونگین وکارهاش‌فکرمیکرد.

دیگه واقعا نمیدونست باید چکار کنه و از اینکه

جونگین به مردمشون یا مردم دوقلمرو دیگه

آسیبی بزنه ویا اونکه بقیه اون رو حین کشتن

کسی ببینن وفکرکنن که اون هم مثل پدرشه،

میترسید.

میدونست اگرچنین اتفاقی بیفته،جونگین نابود

میشه و به سختی میتونه به روال سابقش

برگرده.حتی ممکن بود سلطنتش هم به خطر

بیفته،اون همین الان هم دشمنان زیادی‌داشت

که درکمین بودن تا کوچکترین اشتباهی که

ازش سرمیزنه رو شکار کنن.

باحس بوی شدید الکل و خون و حلقه شدن

دستایی ازپشت دورکمرش،ازافکارش خارج

شدوسریع به طرف جونگین برگشت.

هون:جونگ...این...کجابودی؟

جونگین کاملا مست نبود،ولی کمی گیج بنظر

میومد،کنترلی روی حرکاتش نداشت و حتی

چشماش هم ازحالت‌عادیشون خارج‌شده‌بودن.

هون ازهمین میترسید؛اون بوی خون،مطمئنا متعلق به جونگین یا حیوانات جنگل نبوده.

جونگ:من...خوبم...فکرکنم خوب باشم...

هون دوشونشو محکم گرفت و اخمی کرد:

جونگین چه غلطی کردی؟چندنفرو کشتی؟

جونگین نگاهشو ازش دزدید:نمیدونم هون....

واقعا نمیدونم چندنفر بودن......فقط درحدی

بودن که اروم بشم تابتونم بیام پیشت.

اخم های هون بابهت ازهم بازشدن،انگشتاش

از روی شونه های جونگین شل شدن و روی

بازوهاش افتادن.

هون:چیکار کردی جونگ؟گفتم به کسی آسیب

نزن تابتونی کنترلش کنی.

قطره اشکی از گوشه چشم جونگین روی گونه

خونیش خزید:من دلم برات تنگ شده هون،یک

هفتست که نتونستم درست ببینمت،

یک هفتست بغلت نکردم،أصلا یادته اخرین

بوسمون هشت روز پیش بود؟

سرشو تو گردن هون فرو کرد وحلقه دستاشو

دور کمرش محکم‌تر کرد.

جونگ:همش میترسم بهت اسیب بزنم....

نمیتونستم بهت نزدیک بشم...هیچکس برام

مهم نیست هون،تاوقتی به تو اسیب نزنم،بقیه

مهم نیستن...

هون اهمیتی به کثیف شدن لباسش یا اینکه

بدن و لباس های جونگین پراز قطرات خونه،

نداد.

میدونست جونگین الان مثل یک بمب ساعتیه

وبایداول ارومش کنه وگرنه منفجر میشه وهمه

روبا خودش میسوزونه.

بوسه‌کوچکی روی گردن جونگین کاشت:عزیزم،

بیا اول تمیزت کنیم...هوم؟

دستش روکشیدوهمراه خودش بطرف‌سرویس

اتاقشون برد.

حموم همیشه براشون اماده بود،اب گرم وگل

های سرخی که رایحشون اتاق رو پرمیکرد.

باهم وارد حمام شدن.

هون،تمام لباس های جونگینی که به بدنش

چسبیده بودن رو،باحوصله ازتنش خارج کرد و

اون رو به داخل وان هدایت کرد.

موهای تازه کوتاه شده ولخت جونگین روخیس

کرد و صورت و گردنش رو ازقطرات خون پاک

کرد.

جونگ:هون.....بیا اینجا.

هون:الان میام عزیزم.

لباس خودش روهم دراوردو همراه با لباس‌های

کثیف جونگین تو سبد گوشه اتاقک انداخت.

هون:اه...اون کت خیلی تنگه!

برهنه وارد وان بزرگ شد،جونگین بلافاصله

بهش نزدیک شد،از پشت بغلش کرد و سرشو

روی شونه‌هاش قرار داد.

جونگ:ولی همه ی کت ها وپیرنات بزرگترین

سایزن هون،دیگه بزرگتر ازسایز105نداریم!

هون:همم....

جونگ:این شونه‌های توعه ‌که روزبه‌روز پهن‌تر

میشن!

هون دستشونوازش‌وار روی رون خیس‌جونگین

که درست کنار پای خودش دراز شده،کشید:و

تو عاشقشونی!

جونگین بوسه‌ای درست میان دوکتفش‌کاشت:

البته که عاشقشونم.اینا نقطه امن منن.

هون:دیگه به کسی اسیب نزن جونگ.دوست

ندارم بخاطر من به کسی اسیبی بزنی.

جونگین هنوزهم پشت هون نشسته و به شونه

هاش تکیه‌داده‌بود،خجالت میکشیدتوچشماش

نگاه کنه،چون قولی که بهش داده‌ بود رو

نتونسته بود نگه داره.

جونگین:فکر کنم اونا رون کشتم هون...یعنی

اکثرشون زندن،کاری کردم فراموش کنن که من

من بودم که...

هون بطرفش برگشت:فهمیدم عزیزم.اروم باش.

جونگ:توکه ازمن نمیترسی هون؟

هون:نه جونگینم،چراهمچین فکری میکنی عزیز

دلم؟

جونگ:مامانم،و همه...از پدرم میترسیدن،من

مثل اون نمیشم،اره؟

هون:اره عزیزم.تو فقط جونگینی.

انگشتای بلندشو تو موهای خیس جونگین فرو

کردوهمزمان لب های درشتش رو بین لب های

خودش کشید.

اونقدر لب هاش رو گزید و زبون زد که مطمین

شد ورم کرده و کبود شدن.

خونی که از زخم گوشه لبش سرازیر شده بود

رو زبون زد و دوباره چند بوسه سبک گوشه

لبش کاشت.

هون:مادرم میگفت یه افسانه قدیمی‌وجودداره

که میگه،کسایی که موهاشون خیلی لخته،

احتمالا تو زندگی قبلی فرشته‌ها موهاشونو

شونه کردن!

جونگین سربلندکرد:ولی فرشته من تویی هون،

ناجی من تویی اوه هون.

شاید اگر نبودی من هنوزم تو همون غار عذاب

می‌کشیدم تا اونجا بپوسم.شایدم واقعا تبدیل

به یکی مثل پدرم میشدم.

هون:هی...

جونگ:هون میدونی معنی metanoiaچیه؟

هون لبخندمهربونی بهش زد:هوم؟

جونگ:به کسی میگن که مسیر قلب وذهن و

زندگی یه نفررو تغییر میده.کسی که مثل یه

نور تو تاریکی زندگی یه نفرپیدا میشه،یه جور

معجزه...درست مثل تو.

هون درحالیکه بازوهای عضلانی و خوش رنگ

جونگین رو نوازش میکرد،اروم پرسید:میخوای

بریم تو تخت؟

جونگ سرتکون داد:همینطور بمون هون.

هون هم بالبخندی کمرشو به دیواره وان تکیه

داد و جونگین رو دراغوش گرفت.

جونگین:یادته وقتی بیدار شدم،چطور بودم؟

*فلش بک-صدسال قبل

بدن بیهوش ولیعهد خوناشام رو،روی تختی که

ازقبل براش اماده کرده بود،گذاشت و خودش

هم همونجاکنارش روی زمین سرخورد.

چند نفس راحت کشید،بالاخره همه چیز تموم

شده بود؛

تونسته بود باملکه جسی همکاری کنه،پسرش

رونجات بده و حالا اون رو به کلبه خودش تو

سرزمین گرگ ها اورده بود.

بااینکه نگران بود گرگ ها زیر قولشون بزنن و

همشون دورش جمع بشن و اون و ولیعهد رو

بکشن،اماته دلش حس خوبی داشت.

پادشاه ییفان قابل اعتماد بود،اون قول داده

بود که مراقبشون باشه و اجازه نده مردمش

کوچکترین اسیبی بهشون بزنن.

همچنین پادشاه جادوگر هم با طلسمی که

براشون انجام داده،ازشون محافظت میکرد.

پس هیچکس نمیتونست وارد اون کلبه بشه.

یه جورایی الان سرنوشت همه به خودش

بستگی داشت.

اون ولیعهد خوناشام رو نجات داده بود و حالا

باید بهش کمک میکرد تا به تخت بشینه و همه

رو از دست هیولایی که پدر خودش بود،نجات

بده.مطمئن بود که تاحالا ملکه جسی به دست

همسرش کشته شده.

هون واقعا اون زن رو دوست داشت و بهش

احترام میگذاشت.

به طرف تخت پشت سرش برگشت و نگاهی

به مرد بیهوش روی تخت انداخت.اولین باربود

که جونگین رو میدید.

بنظر هم قدخودش میومد بااین تفاوت که هون

شونه های پهن تری داشت.

موهای فوق العاده لخت و سیاهش بلند بودن

و روی تخت پخش شده بودن.

بخاطراونکه سال‌هاتغذیه نکرده بود،تمام بدنش

خشک شده و رنگ طبیعی نداشت.

رگ های بدنش خشک و برجسته شده بودن.

رنگ پوستش تقریباخاکستری شده و لب‌هاش

ترک خورده و پراز شکاف های ریز و درشت

بودن،امااون زخم ها چیزی اززیبایی اون دو

جسم درشت کم نکرده بود وفرم زیباشون رو

به راحتی میشد تشخیص داد.

نگاهش روپایین‌تر اوردو روی بدن نیمه برهنش

چرخوند.

بدن کاملا عضلانی و روفرمی داشت.

هون:همونطورکه شنیدم...ولیعهد خیلی جذابه.

نوک انگشتاشو از کنار گوش جونگین،درامتداد

خط فک تیزش کشید،گردن،شونه،بازو و دراخر

انگشتان دستش.

هون:خب طبق حرفای پادشاه جادوگر،احتمالا

الان باید کم کم بیداربشی.فکر کنم کمی وقت

دارم تا برم بدنم رو بشورم.

موهایی که تاشونه هاش میرسیدن رو بالای

سرش جمع کرد و به طرف وان چوبی ودایره

شکل گوشه کلبه رفت.

بدنش روسریع‌شست وبعدازپوشیدن‌شلوارش

با پیراهنی که دوطرفش باز بود و بدن خیس

دوباره به طرف جسم روی تخت رفت.

ولی چراتاحالا بیدارنشده بود؟ممکنه که پادشاه

جادوگر اشتباه کرده باشه؟یا حیله ای داشته

باشه؟خب جادوگرا درطول تاریخ ثابت کرده

بودن که حیله گر ترین مردم هستن و غیرقابل

اعتمادن.پس هون هم حق داشت نگران باشه.

قطرات اب از گردنش بطرف سینه وشکم چند

تکش سرمیخوردن.

هون:باید زودتر بیدار بشی ولیعهد.

ناگهان لب‌های قلوه‌ای وبرجسته ولیعهدتکونی

خوردوبلافاصله بعداز اون چشم هاش بازشدن.

مردمک چشم‌هاش ازحالت عادی خیلی بزرگتر

شده و عنبیش رنگ قرمز وخاصی داشت.

هون فرصت نکرد واکنشی نشون بده یاحتی از

جاش تکون بخوره،چون بدنش داشت توسط

مردتازه بیدار شده به تخت پرس میشد،روی

بدنش خیمه زده و دندونای نیششو تو گردن

خوش بوی هون فرو کرده بود.

تابه حال چنین دردی رو تجربه نکرده بود.

حس میکردمردی که روش خیمه زده داره‌شیره

جونش رو میمکه.

تمام بدنش داشت سست میشد،خالی شدن

رگ هاش از خون رو حس میکرد.

هون یک‌خوناشام‌اصیل‌بودوفوق‌العاده‌قدرتمند

ولی حالا چرا نمیتونست دربرابر این مرد کاری

کنه؟نمیتونست از خودش دفاع کنه.

میدونست اگر تا چند ثانیه دیگه حرکتی نکنه،

جونش رو از دست میده.

تمام نیروی باقی موندش رو جمع کرد و به

سختی دستش رو تکون دادتا کمی جونگین رو

به عقب هل بده.

صدای ضعیفش رو ازاد کرد:کافیه...ولم کن....

ناگهان جونگین دندوناشو از گردنش خارج کرد،

بدون اونکه ازش دورشه یا از روش بلندبشه،به

صورت رنگ پریده و چشمای ضعیف هون نگاه

کرد.

هون نگاهشو روی تک‌تک اجزای چهره جونگین

چرخوند،رنگ پوستش درست مشابه ملکه

جسی بود،

حالا که دقت میکرد ولیعهدش شباهت خیلی

زیادی به مادرش داشت.

حالا که اون مایع حیات بخش رو خورده بود،

رنگ پوستش به حالت عادی برگشته و ترکهای

پوست و لب‌هاش هم همگی ناپدید شده‌بودن.

لب های درشتش سرخ بودن،پوست برنزه،

موهایی که برق وزیباییشون حالا برگشته و دو

طرف صورتش ریخته بودن.

رگ های بدنش حالا دیگه مثل قبل نبودن،ولی

چشماش هنوز اون حالت عجیب رو داشتن.

جونگین:اون...صدای تو بود؟

هون:ک...کدوم صدا؟

سردرگمی و خشم به وضوح تو دریای متلاطم

وقرمز رنگ چشمای ولیعهد دیده میشد.

جونگین:توبیدارم کردی....

هون:ن...من نه...ملکه جسی و....

قبل از اونکه جملش رو کامل کنه،اخم های

جونگین دوباره شدیدتر شدن:مادرم کجاست؟

هون واقعا دیگه نمیتونست چشماش رو باز

نگه داره،هم خون زیادی از دست داده بود وهم

فشاری که جونگین به قفسه سینه و گلوش

میورد،باعث بدتر شدن وضعیتش میشد.

خب یک خوناشام تازه بیدار شده که از قضایک

اصیلزاده سلطنتیه،واز خون یک خوناشام که

اصیل هم تغذیه کرده،باید چنین قدرتی داشته

باشه.

البته که جونگین فقط مقدارکمی‌ازقدرتش رو

داشت استفاده میکرد.

هون:لطفا...از روم برو...کنار...

جونگین:گفتم مادرم کجاست؟

جونگین فکرمیکردهون یکی از افراد پدرشه،تا

قبل از اون هون رو ندیده بود.پس حق داشت

چنین فکری بکنه.اون به همه شک داشت.

هون به سختی اشاره‌ای به پاکت روی میز کرد،

مردی که روش خیمه زده بود،سرسخت و کاملا

لجباز بنظر میرسید و نمیتونست قانعش کنه

که کناربره یا اون رو نکشه!

جونگین بادیدن پاکت روی میز،بلند شد و اون

پاکت رو برداشت.

بالاخره اون فشار زیاداز روی گلو و قفسه سینه

هون برداشته شد،سرجاش نیم خیزشدو شروع

به سرفه کردن،کرد.

چند نفس عمیق کشید تا حالش جابیاد.

جونگین با دیدن مهر رسمی مادرش زیر اون

نامه،خط به خطش رو از اول خوند.

هرچقدر که جلوتر میرفت،حالش بدتر میشد و

اشک های بیشتری پوست خشک صورتش رو

خیس میکردن.

هون دلسوزانه بهش نگاه کرد،مرد روبه روش

الان فقط پسری بودکه مادرش رو ازدست داده

نه یک ولیعهد اصیل.

جونگین:اون....

هون:احتمالا ایشون کشته شدن.

جونگین سریع به سمت درکلبه رفت و اون رو

محکم کشید.دربا صدای بدی باز شد.

خواست بیرون بره ولی نتونست،انگار دیواری

نامرئی مانع از ردشدنش میشد.

باخشم به طرف هون برگشت:باید برم بیرون...

هون به مرد عصبی که هرلحظه امکان داشت

خشمش مثل یک‌اتشفشان فوران‌کنه وخودش

و کلبه رو باهم بسوزونه،نگاه کرد.

واقعا نمیدونست چطورباید ارومش کنه.

جونگین:گفتم باید برم...‌

هون:من...من جادوگر نیستم...

چشمای جونگین و حتی صلبیه چشمش،به

رنگ قرمزدراومده بودن،صورتش کاملا از حالت

عادی خارج شده و واقعا ترسناک شده بود.

جونگین:گفتم باید برم...اون لعنتی ای که اینو

ساخته کجاست؟

با فریاد بلند جونگین از جاش پرید.

جونگین دریک لحظه،روبه روش ایستاده بود و

گردنش رو بین انگشتاش میفشرد.

هون:من...نمیدونم....

خشم جونگین هرلحظه بیشتر میشد،اون نگران

مادرش بود و فکرمیکرد که بتونه نجاتش بده.

دست آزادش رو بلندکرد،انگشتاش رو تو قفسه

سینه برهنه هون که ازبین دوطرف باز لباسش

مشخص‌بود،فروکردوقلبش روتومشتش‌گرفت.

هون تموم شدن زندگیش و مرگ رو به تدریج

حس میکرد،رگ های بدنش از قلبش به طرف

اندام‌ها داشتن خشک میشدن ورنگ‌خاکستری

داشت ازپوست اون قسمت به‌دیگرنقاط بدنش

پیشروی میکرد.

جونگین:باید مادرم رو از اون هیولا نجات بدم...

هون:تو...تو الانم داری مثل اون...میشی...

جونگین فریاد خشمگینی کشید و همزمان

قلب تو دستش رو محکم فشرد.

نابودشدن بافت اون تکه ماهیچه رو زیرانگشت

اشاره و شصتش حس میکرد.

جونگین:خفه شووو...

بالاخره چشمای هون بسته‌شدن وگردنش روی

شونه جونگین افتاد.

بادیدن حال مرد تو بغلش،به خودش اومد و

خیلی سریع دستش رو کشید.

بدن بیجون هون روی زمین افتاد.

خب اون مرده بود،ولی چون یک خوناشام بود،

و قلبش خارج نشده بود،پس تاچند ساعت

اینده بیدارمیشد.

نگاهی به دستای خونیش کرد.

گردن و قفسه سینه هون پراز خون شده بودن.

با دستای لرزون بدن مردبیهوش یادرواقع مرده

رو بلند کرد و روی تخت گذاشت.

بوی شیرین خون هون هنوزهم کلبه رو‌پرکرده

بود.جونگین تمایل شدیدی به خالی کردن بقیه

خون مرد مقابلش داشت و همین اون رو میترسوند.

هون درست میگفت،اون داشت شبیه هیولایی

میشد که تمام عمرش ازش فرارکرده بود.

دوباره نامه مادرش رو خوند.

جسی ازش خواسته بود سریع تر به تخت

سلطنت بشینه وهرسه قلمرو رواز هرج‌ومرجی

که پدرش طی سال‌های گذشته‌به وجوداورده،

پاک کنه.

مادرش گفته بود هون قراره بهش کمک بکنه،

ولی جونگین به‌محض بیدارشدنش سعی کرده

بود هون رو بکشه و درست چنددقیقه قبل هم

اون روکشته بود؟

....................................

با وول خوردن های جونمیون درمیان اغوشش

بیدار شد،چشماش رو به اخم های امگای تو

بغلش داد.

بنظر میرسید دوباره داره خوابی میبینه.

مثل همیشه نمیتونست کاری کنه،پس فقط از

گردن تا کمرش رو اروم نوازش کرد.

ولی این دفعه بنظر میرسید که خواب دردناکی نمیبینه و نسبت به دفعات قبل اروم تر بود.

بالاخره بعداز چند ساعت،چشمای زیبای امگا

بازشدن.

جونمیون:ییفان...

ییفان:جانم عشق ییفان...حالت خوبه؟

جونمیون:سرم خیلی درد میکنه...

ییفان:چه خوابی دیدی؟

جونمیون:بازم بچگیم..اون پیرزن..خونه‌...خونه

کوهستانی

ییفان درحالیکه موهای نقره فامش رو نوازش

میکرد،منتظر موند تا جونمیون براش خوابش

رو تعریف کنه.

جونمیون:اون پیرمرد..یعنی همون که پدربزرگم

نه پدربزرگ همزادم..اه خدایادارم دیوونه‌میشم!

ییفان:فهمیدم عزیزم،بقیشو بگو.

جونمیون:اون فکرکنم مرده بود،ولی مادربزرگ

داشت درباره یه چیزی باهام حرف میزد...یه

چیز خیلی قدرتمند.یه جور کتیبه.

ییفان:خب؟

جونمیون:بهم گفت به وقتش بهت میگم

کجاست.

ییفان گردن جونمیون رو گرفت،کمی بالاتر

کشیدش و بوسه‌ای روی لب های کوچکش زد.

جونمیون:وقتی این خوابارو میبینم...خوابای

بچگیم،خیلی سردرد میگیرم.ییفان حس میکنم

همه چیزخیلی سریع اتفاق میفته،انگار که یکی

داره خواب هام رو کنترل میکنه.

ییفان بوسه دیگه ای کنار لبش زد و بااحتیاط

ازجاش بلند شد.

کیسه ای که آسه نا داده بود رو بازکرد و یکی از

سنگ هاش رو برداشت.

اون رو تو لیوان اب روی میز کنارتختشون که

طرح‌های طلایی روی پایه شیشه ایش داشت،

انداخت.

سنگ بلافاصله شروع به حل شدن کرد و بعداز

اون اب رنگ بنفش و شفافی پیدا کرد.

ییفان:اینو بخور اروم بشی.

Comment