پارت‌هجدهم_آخر

درحالیکه غر میزد،وارداتاق مشترک برادرش وهون
شد.اما با دیدن سه مرد غریبه تو اتاق و نوزادی که
در آغوش یکیشون بود،اخمی کرد.
یونگجو:شماها....
اما صدای یکیشون درحالیکه مخلوطی از بغض و
تعجب بود،مانع ادامه ی جملش شد:یونگجه یا....
دونفردیگه‌ هم نگاهشونو ازدیوارهای ‌اتاق‌سلطنتی گرفتن وبه سمتش برگشتن،بادیدن چهره هاشون،
اخم هاش از هم باز شدن.
یونگجو:شماها همزادهای جونگین و هون هستین!
مردسوم دوقدمی جلوتر اومد:یونگجه‌یا...عزیزمن...
یونگجو نگاه سوالیشو بهش داد:اون...اون دیگه
کیه؟
نگاهش به نوزاد تو دست همزاد هون افتاد:اوه...
این کوچولو...این وارث کوچولومونه؟
سهون گره دستاشوناخوداگاه دوربدن‌کوچک ‌دختر  تنگ‌تر کردو اونو به بدن خودش فشرد:من سهونم
و اونم کایه.
یونگجو سر تکون داد:جونگین و هون دربارتون بهم
گفتن،نگران نباش من خواهرجونگینم و قرار نیست
به اون کیوت‌خوردنی آسیبی بزنم.
هردو نفس راحتی کشیدن ولی سهون هنوزم
اطمینانی نداشت و نوزاد رو تو بغلش نگه داشته
بود.
یونگجو به مردسوم نگاه کرد،اندام رو فرمی داشت.
چشماش فرم خاص و رنگ زیبا و عجیبی داشتن.
اون چشمای بنفش رنگ و نگاه نافذشون واقعا
جذاب بودن و دراخر فرم زیبای لب های کوچش.
خب یونگجو در یک نگاه از اون مرد خوشش اومده
بود و دوست داشت اسمش رو بدونه:و اون؟
کای:تاعو،اون دوست ماست.
یونگجو:اما چرا اینطور نگاهم میکنه؟
سهون:چون که توشبیه کسی هستی که اون واقعا
دوستش داشت و براش خاص بود.
یونگجو ابروهاشو باحالت خاصی بالا داد:پس منم
یه همزاد دارم؟اون کشته شده؟
کای سر تکون داد.
یونگجو درحالیکه به سمت تاعو میرفت،از دونفر
دیگه خواست بشینن.دست های تاعو رو فشرد:
هی من اونیکه فکر میکنی نیستم...و متاسفم که
با دیدنم به یادش افتادی.
تاعو با ناراحتی سر تکون داد.
کنار یونگجو نشست و دوباره نگاه دلتنگش رو به چهرش داد:چشم ها و ابروهات....حتی لبخندت....
موهای آبیت...احساس میکنم که پیش یونگجه
نشستم...
دستشو ناخوادگاه بلند کرد و طوری که قبلا موهای
یونگجه رونوازش میکرد،تو موهای کوتاه و آبی‌رنگ
دختر فرو کرد:باارزش ترین مخلوق من.
یونگجو:هی...اگه دلت براش تنگ شده و خب این اذیتت نمیکنه میتونی همراهم بیای و باهام وقت بگذرونی.
تاعو مثل بچه ها لبخندی از روی ذوق زد:البته که
دوست دارم،واقعا میتونم؟
یونگجو:چراکه نه...تاعو.
دوباره نگاهشو به سهون و کای داد.اون دوتا تیشرت های استین کوتاه با طرح باب اسفنجی که دقیقا با طرح روی سرهمی نوزاد کوچولو ست بود
و شلوارک های تیره رنگ به تن داشتن.
یونگجو به سختی جلوی خندش رو گرفته بود.
انگار داشت ورژن کیوت وبامزه برادرش وهمسرش
رو میدید و خب بااین تصور ابهت اون دوپادشاه
خوناشام کاملا باخاک یکسان میشد.
از جاش بلند شد و نگاهشو به دوهمزاد داد:الان
امن‌ترین جا برای شمادوتا انسان همین اتاقه،چون
هیچکس اجازه‌ی ورودبه اتاق پادشاه رو در نبودش
نداره.تاعو رو باخودم میبرم چون یک خوناشامه.
سهون:هون و جونگین کجان؟
یونگجو:خب داستانش طولانیه،روز سختی داشتیم و الانم از یه جنگ واقعی میام.
وقتی برگشتن خودشون براتون تعریف میکنن....
چون من واقعا خستم و نیاز به استراحت دارم!
کای:منظورت چیه؟
یونگجو:میتونم توراه برای تاعو همه چیز رو بگم!
سهون وکای چشمای گردشونو به تاعو و اون دختر
دادن:خب همزادای ما کی میان؟
یونگجو موهای کوتاهشو پشت گوشش فرستاد:
وقتی حال جونمیون خوب شد.میگم براتون غذا و هرچی لازمه بیارن.از اتاق هم خارج نشین که زنده
بمونین کیوتیا.
دست تاعو روبه دنبال خودش کشید وبه سمت در
اتاق رفتن.
با خارج شدنشون از اتاق،چشمای گردشونو به همدیگه دادن.
سهون:این دختره الان داشت مخ میزد؟
کای بابهت سر تکون داد:تاحالا ندیدم تاعو اینطور
باذوق بخنده!
سهون:حتی زمانیکه از مینا حرف میزنه هم اینطور خوشحال نیست!
کای:پس مخشو زد؟
سهون بایادآوری نوزادتو بغلش جیغ آرومی کشید:
کاااای...باید گوشای هوپ رو می‌گرفتیم.اون الان
نباید روش مخ زنی یادبگیره.
کای:اونم از کسی غیر از مادوتا !!!
سهون:همین آموزشای غلط باعث خراب شدن
تربیت بچه میشه دیگه!
کای نگاهشو به نوزادی که با آرامش توبغل سهون
خوابیده بود،داد:این حرفایی که شنیدی رو نشنیده
بگیر عزیزم.
نگاهشو بالاتر برد و به چهره‌ی اخموی سهون داد:
این خز بازیا چیبود اصننن!؟
دخترک تو خواب تکونی خورد اما بیدار نشد.
سهون دوپاشو روی تخت دراز کرد:هووف،تا وقتی
برگردن خسته میشیم.
کای:نگران هیونگ ویشینگ هستم.آیوحالش خوب
میشه؟
سهون آهی کشید:نمیدونم کای،امیدوارم بابا و آپا بتونن جلوی نفوذ ذهنی اون دوتا احمقو بگیرن و
این داستان زودتر تموم بشه.
........................................
همه منتظر بودن تا یول راه حلی برای وضعیت جونمیون بده.
ییفان طاقت نیورد و بعداز یکساعت گفت:خب؟
یول چرا چیزی نمیگی؟
یول نگاهشودوباره به‌چشمای‌بسته گرگ‌خاکستری
داد:این طلسم،خب این یه جادوی‌سیاهه ودرمانش
سخته.درواقع من تاحالا انجامش ندادم.طبق گفته
های پدرم،یک بارپدربزرگم انجامش داده و روشش
رو برامون نوشته!
ییفان:منظورت چیه؟چرا سخته ؟
یول:چون چیزایی که برای اجراش نیاز داریم که
کمیابن...و مطمئن نیستم که بدن اون فرد بتونه
تحملش کنه و طلسم روبپذیره.
جونگین:چی لازم داری ؟
یول:این جادو رو خود جادوگری که انجام داده میتونه ازبین ببره.مطمئنم کار ووشین بوده چون فقط اون با جادوی سیاه آشنایی داره و خب اون بی‌عرضه‌های ترسوی مجمع هم محاله چنین کاری
ازشون بربیاد.
همه نگاه نگرانشونوبه جادوگراعظم دادن تاادامه‌ی
حرفاش رو بزنه.
هون:و درنبود ووشین؟
یول:با وجود یکی از اعضای بدنش قابل انجامه.
ییفان:اگه نباشه چیکار....
جونگین دستشو از جیبش خارج کرد،قلب ووشین
رو باخودش آورده بود!
هیون با چشمای گرد و ناباور گفت:اینو چرا آوردی؟
جونگین شونه بالا انداخت:قصد داشتم بزنم سردر
مجمع تا درس عبرت بشه!ولی مثل اینکه اینجا  لازمش داریم.
ییفان بیقرار و عجول پرسید:خب،همین؟
یول:به خون یه دورگه که هردوبعدش اصیل باشن هم نیاز داریم و خون یکی از هم نوعان قدرتمندش
لازمه که از خانواده سلطنتی یا اصیل ها باشه.
ییفان:خب مورد سوم رو من میتونم انجام بدم.
جونگین:چه جور دورگه ای لازمه؟
یول:تاجاییکه میدونم فقط باید هردوبعدش اصیل
باشن.به اینکه چی باشن اشاره‌ای نشده.
هون:چانگ‌ووک.
ییفان سر تکون داد:درسته.اینم حل شد.
یول:گیاه شاهپسند و دراخر نور ماه...و اینکه اگر زمان بیشتری بگذره احتمال اینکه طلسم کار بکنه کمتر میشه.
جونگین:تا شب وقت داریم پس.باید همین امشب
تموم بشه.
هیون:اما بدن جونمیون تا شب میتونه تحمل بکنه؟
یول:به لطف همزادش آره میتونه.
هون:منو جونگین میتونیم شاهپسند رو بیاریم.
یول:امشب انجامش میدم.به خنجرم هم نیاز دارم.
......................................
همراه با هیون برای برداشتن خنجرش به عمارت
آبی اومده بودن.
تصمیم گرفت قبلش سری به سباهچال بزنه و
چانگ‌ووک رو هم بفرسته پیش ییفان.
وارد سیاه چال شد و چانگ‌ووک رو صدا زد.
ووک:چیشده؟
یول:میدونم خسته ای،ولی برای نجات جونمیون
بهت نیاز داریم.
ووک:میدونین که من برای اون هرکاری‌ میکنم.
همین الان میرم اونجا.
یول براش سر تکون داد و همراه با هیون وارد
سیاه چال شدن.
اون سیاه چال کاملا تاریک بود،نیروی اونجاباعث از کار افتادن حواس بینایی میشد و حتی گاهی برای شکنجه زندانیا توهمات‌ترسناکی رو بهشون
القا میکرد.
بخاطر همین هم اون سیاه چال،ترسناک ترین
زندان تو کل سه فرمانروایی بود.
جادوگرا و خوناشاما و گرگ هایی که توسط ووک و یونگجو دستگیر شده بودن،همگی اونجا و کنار هم قرار داشتن،اما تقریبا همه‌ی حواس همه جز چندتا
از جادوگران از کار افتاده بود.
سه جادوگری که بیشتر از همه به ووشین نزدیک بودن،فقط حواس بیناییشون از کار افتاده بود.اما بااحساس حضور نیروی جادوگراعظم از شدت
ترس بدنشون به لرزه افتاد.
یول و هیون چندقدم دورتر نگاهشون میکردن اما توهماتی که تو ذهنشون داشتن باعث میشد ترس و وحشت تمام وجودشون رو فرا بگیره.
یکیشون به سختی زبون خشک شدش رو تکون
داد:منو ببخشید سرورم...خواهش میکنم منو عفو
کنید....
هیون:دست راست ووشین رو که جونگین کشت،
ولی فکر کنم توهم از کاراش خبر داشتی.در ازای جونت چی میتونی بهم بدی.
با توهم اینکه پاهاش درحال قطع شدن هستن و اینکه داره به مرگ نزدیک میشه،فریادی از روی دردی که وجود نداشت ولی داست تو تمام بدنش پخش میشد،کشید و درحالیکه از شدت ترس گریه میکرد با صدای لرزون و ضعیف گفت:ت...تویه
خونش...یه قاب سیاه با یک صفحه شفاف تیره رنگ...شبیه به آینه داره.اون خیلی براش باارزشه...
فقط همینو میدونم.خواهش میکنم منو نکشین جادوگراعظم!
یول پوزخندی زد:و شماها؟
دونفر دیگه حرفی نزدن،اطلاعاتی نداشتن یااینکه اطلاعاتشون درهمین حد بود.
خیلی هم مهم نبودن،یول به چیزی که میخواست رسیده بود.
یول بدون اونکه نگاهش رو به جادوگرزندانی بده،به هیون نزدیک شد،بینیشو تو گودی گردنش فرو کرد و بعداز فرستادن عطر مست کنندش به ریه هاش،
بالحن‌آروم گفت:هرکاری‌خواستی میتونی باهاشون
بکنی عروسکم.
هیون ترجیح داد فعلا کاری بااون احمق ها نداشته باشه و به کارهای مهم تر برسه.
همراه با یول به خونه ی بزرگ ووشین رفتن.
مطمئنا اون قابی که مدنظرشون بود رو تو اتاق خوابش پنهان کرده بوده.
هیون شخصیت اون رو می‌شناخت و میدونست همه ی اشیای باارزشش رو تو اتاقش نگهداری میکنه که البته درش با طلسمی محافظت میشه و هیچ‌کسی اجازه ورود بهش رو نداره.
جلوتر از یول به طرف اتاق ها رفت و وارد همشون شد،به اتاقی رسید که انگار مانعی نامرئی جلوی ورودش بهش رو می‌گرفت.
نیشخندی زد:پیداش کردم!
خیلی سریع و فقط باچند کلمه خاص جادوش رو باطل کرد و همراه با یول وارد شدن.
نگاه پرافتخار یولی که از بدو ورودشون باقدم های آروم پشت سرش میرفت،رو روی خودش احساس میکرد.
هیون:اینطور نگاهم نکن یولا.
یول به سمتش رفت و دستشو پشت کمر باریکش قرار داد:وقتی قدرتت رو اینطور نشون میدی نمیتونم جور دیگه ای نگاهت کنم عروسکم.اونقدر جذاب میشی که من نمیتونم نگاهم رو ازت بگیرم!
حتی ذهنمم خالی‌میشه،فقط میتونم به توفکرکنم.
هیون:یوول!
بوسه نسبتا عمیقی به لب‌های کوچکش زد و ازش
جدا شد.
نگاهشو تو اتاق چرخوند و به قاب تیره رنگی که مقابل تخت ووشین قرار داشت رسید.
یول:خیلی زود پیداش کردیم عروسک.
هردو به سمت اون قاب و صفحه شفافش رفتن‌
همین الان هم حضور جادوی بیگانه ای که احتمالا متعلق به دوقلوها بود،رو از اون قاب احساس میکردن.
یول:پس وسیله ارتباطی اون دوتا بچه اینه.....یک قاب بی ارزش!
هیون جلوتر رفت و نگاه دقیقی بهش کرد.
یول:بهتره زودتر نابودش کنم.
هیون:صبر کن یولا.میتونیم ازش به نفع خودمون استفاده کنیم.فعلا فقط کاری کن که ارتباطشون موقتا باجهان ما قطع بشه و نتونن به دروازه ها دسترسی پیدا کنن.
یول دستشو تو موهای تیره رنگش فرو کرد:همم...
عروسک باهوش من.
هیون باسربه قاب اشاره کرد:اینو میبرم به عمارت،
میشه باهاش یکارایی کرد.
از اونجا خارج شدن و بعداز برداشتن خنجر یول به سمت ویلای کوهستان رفتن تا زودتر جونمیون رو
برگردونن.
...............................................
پشت سر هون وارد اتاق مشترکشون شد که هردو بادیدن صحنه مقابلشون لبخند محوی زدن.
یونگجوازچندلحظه قبل بهشون گفته بودکه مهمان دارن ولی انتظار نداشتن هرسه مهمونشون رو تو اون حالت و خوابیده پیدا کنن.
کای یک طرف تخت و درحالیکه هوپ درست روی قفسه سینش درازکشیده و گوش و گونش درست
روی جاییکه قلبش قرارداشت،فیکس‌شده،خوابش برده بود وسهون هم طرف دیگه ی تخت و برعکس
به خواب رفته بود.
و خنده دارتر از حالتی که انگار پاهای هردوشون توهم گره خورده،لباس های بامزشون بود.
جونگین:این سه تا بچه واقعا بامزن!
هون جلوتر رفت و درحالیکه مژه های سهون رو آروم لمس میکرد،لبخندش پررنگ تر شد:باهمم ست شدن!
جونگین بالای سر کای قرار گرفت،نگاهی به دختر
کوچولوی زیبا و برفی و مژه های بلندش که رنگ
تقریبا خاکستری رنگی داشتن،کرد.
خم شد و آروم اونو بغل کرد:دخترکوچولوی من...
اما کای با حس برداشتن اون وزن کوچک از روی سینش سریع احساس خطر کرد و بیدارشد:هوپ...
جونگین دستشو روی سینه کای قرار داد و مانع بلندشدنش شد:هییشش....منم کایا.
نفس راحتی کشید و سرجاش برگشت.
جونگین هم بدون اونکه هوپ رو بیدار کنه،بوسه
سبکی روی موهاش کاشت و اونو روی کاناپه ی بزرگ وسط اتاق،گذاشت و روش پتو کشید.
هون به طرف سهون خم شد و آروم صداش زد،به خوبی باروش بیدارشدن اون دوتا بچه لوس توسط سوهو آشنا بودن و نمیخواستن اذیتشون کنن.
با شنیدن صدای هون چشماش رو باز کرد و تلاش کرد سر جاش بشینه که هون اجازه نداد و با جابجا کردن گردنش،سرشو روی پای خودش قرار داد.
هون:چیشده؟
کای درحالیکه به‌بدن جونگین تکیه‌داده‌بود،چشمای
خوابالودشو باز کرد:خیلی دیرکردین خوابمون برد!
هون:کاملا مشخصه که دوتا بیبی لوسمون زیاد خوابیدن و الان بی حوصلن.
کای:هیی...
جونگین:میخواین بازم بخوابین؟
سهون:نه...یه اتفاقی افتاد،آپا گفت هوپ رو بیاریم اینجا چون جونمیون گفته بود اینجا درامانه.
هون انگشتاشو تو موهای نرم سهون فرو کرد:
چیشده پسرمن؟
سهون:آیو...دوست دختر یشینگ دیوونه شده،بابا
میگه دوقلوهابه ذهنش نفوذکردن.البته اونا دیوونه
شدن،نزدیک بود یه مدرسه رو آتیش بزنن.
کای:میگفتن ارتباطشون بااینجا قطع شده.
جونگین خنده ای کرد:خب پس زود متوجه شدن.
کای:گذر زمان توجهان ما با شما فرق داره جونگین
اونا از دیروز دیوونه شدن و هرلحظه ممکن بود متوجه حضور هوپ تو عمارتمون بشن.
جونگین گونشوباپشت دست نوازش‌کرد ودرحالیکه
نگاهشو به وارث کوچک میداد،گفت:کار خوبی
کردین که اونو آوردین اینجا.
بوسه‌سبکی به لب‌های کای زد وبعد دولب نرمشو
بین دندوناش گرفت.
طرف دیگه هون درحالیکه موهای سهون رو نوازش
میکرد، داشت با لبخند محوی به دوهمزاد نگاه
میکرد.آرامشی که اون لحظه هرچهارنفرشون کنار
هم داشتن براش لذت‌بخش بود.
سهون سرجاش نشست و نگاهی به هوپ انداخت
تااز خواب بودنش مطمئن بشه.
هون بینیشو تو گردنش فرو کرد:هممم...تو واقعا بوی نوزاد میدی پسرم.
کای:باید هوپ رو ببرید پیش والدینش؟
هون:نه،فعلا اینجا پیش یونگجو میمونه.جونمیون... خب یه مشکلی واسش پیش اومده و هنوز حالش خوب نشده.
سهون:چه اتفاقی واسش افتاده ؟
جونگین:امشب حالش خوب میشه،نگران نباشین.
هون:ما اومده بودیم که براشون شاهپسند ببریم.
سهون:اون چیه؟
هون:یه نوع گیاهه که کشتش توکل سه‌فرمانروایی
ممنوعه جز مزرعه ما.
کای:پس بهتره زودتر برید.
جونگین:بایدهوا کاملا تاریک بشه و نور ماه اسمونو روشن کنه.پس هنوز کمی وقت دارم که کنارتون
بمونم.
...............................................
همه چیز برای اجرای طلسم آماده بود.
ییفان به شکل گرگش دراومده و گرگ خاکستری رو دراغوش گرفته بود تا دمای بدنش رو بالاتر ببره.
جونمیون داشت تو آغوشش میلرزید و این اصلا
خوب نبود.
یول و هیون همه چیز رو اماده کردن.
دایره‌ای روی زمین به‌وسیله خاک‌کوهستان‌درست
کرده بودن که اشکال خاصی داخلش داشت و
درمرکز دایره ظرف دایره ای و فلزی قرارداده بودن.
قلب ووشین،مقداری از خون چانگ‌ووک و گلبرگ
های بنفش‌رنگ شاهپسند داخل ظرف قرارداشتن.
نیمه شب گذشته بود و حالا آسمون کاملا تاریک و فقط به وسیله نور ماه روشن شده بود.
یول:ییفان،نوبت توعه.
خیلی سریع به حالت انسانیش دراومد و با بالاتنه برهنه سمت بقیه اومد.
دستشو بالای اون ظرف گرفت و با چاقوی کنارش، برشی کف دستش ایجاد کرد.مقداری دستش رو فشرد تا قطرات خونش تو اون ظریف بریزه.
یول و هیون هردو مقابل همدیگه و دوطرف دایره ایستادن.
همزمان باهم شروع کردن به خوندن کلمات‌طلسم.
چند لحظه بعد و با بالارفتن صداشون،خاک روی زمین شعله‌ور شدوخون توظرف شروع به جوشش
کرد.
هون بالحن اطمینان بخش گفت:داره درست پیش
میره ییفان.
ییفان مدام نگاه نگرانشو بین گرگ خاکستری و
دایره شعله ور شده میچرخوند.
از شدت نگرانی ضربان قلبش اونقدر بالا رفته بود
که صداش دوستانش رو کلافه کرده و خودش احساس میکردهرلحظه ممکنه که قلبش ازسینش
بزنه بیرون.
با گذشت چند دقیقه بعد،یول خنجرش رو برداشت
و از غلافش خارج کرد.
تیغه نقره ای رنگ باریک و تیزی داشت.‌
اونو تو ظرف فرو کرد و بعد با نوک تیزش طرح‌های
مشابه روی دوپا،پهلو وگردن گرگ‌خاکستری کشید.
لرزبدن جونمیون اروم شده وحالا بیهوش شده بود.
نفس های آرومش نشونه زنده بودنش بودن.
یول:خب تموم شد.
ییفان:کار کرد؟چرا بیدار نمیشه؟
یول:طبق نوشته های پدربزرگم اجراش کردم.فکر
کنم تا صبح باید بیدار بشه.
ییفان:و اگه نشه؟
هیون:بیا به اون احتمالات فکر نکنیم.
ییفان:من باید چکار کنم؟
یول:تا صبح باید منتظر بمونی.کار دیگه ای فعلا نمیشه کرد.
هیون:بدنش باید این طلسم رو بپذیره و خب کمی
زمان میبره.
..............................................
وارد باغ شد و نگاهش رو اطرافش چرخوند تاهیون
رو پیدا کنه.
طبق معمول همیشه اون روی تاب موردعلاقش نشسته و پاهاش رو تو اب زلال اویزون کرده بود.
پیراهن حریر و کوتاه آبی رنگی به تن داشت که
درست همرنگ دریای چشماش بود.
یول لبخندی زدو باقدم های کوتاه به سمتش رفت.
نمیتونست یک لحظه هم نگاهش رو از زیبای مقابلش بین اون گل های رنگارنگ بگیره،بخاطر همون هم قدم های کوتاه برمیداشت تا زمان بیشتری بتونه به عروسکش نگاه کنه.
طبق معمول هیون لباس‌گرمی به‌تن نداشت‌وخب
بادسردی که میوزید احتمالا باعث سرماخوردگیش
میشد.
بهش رسید و پشت سرش ایستاد،کتش رو دراورد
و روی شونه های هیون انداخت.
کنارش نشست و اونو تو اغوش خودش کشید:
سرما میخوری عروسکم.
هیون:هممم...ولی این هوا رو دوستش دارم.
چند بوسه پشت سرهم به گردنش زد.
هیون:یول...
یول:هووم...
هیون:وقتی خونه ی ووشین بودیم...احساس
خاصی نداشتی؟
یول دست ازبوسیدنش برداشت و درحالیکه‌پاهای
برهنشو نوازش میکرد،گفت:نه...به چیزی دقت نکردم راستش...
هیون:ولی من یه چیزی احساس کردم...دوباره‌بریم
اونجا؟
یول:چه احساسی داشتی؟
هیون:وجود یکی ازجنس خودم....یه آشنا...نمیدونم
چطور بگمش یول.
یول:امشب میریم،فعلا به چیزی فکر نکن و بزار
راحت ببوسمت عروسک.
هیون بالبخند سر تکون دادولب‌هاشو روی لب‌های یول گذاشت.دستاشو دور گردن جادوگرش حلقه
کرد و اجازه داد هرطور میخواد اونو ببوسه.
....................................................
شب قبل بعداز رفتن دوستانش،اونقدر کنار گرگ بیهوش موند که همونجا خوابش برد و حالا که بیدار شده و خودش رو تنها تو ویلا پیدا کرده،نگران شده
بود.
از جاش بلند شد و نگاهشو اطراف ویلا چرخوند:
جون....جونمیونااا...
از ویلا خارج شد،میخواست به سمت کوهستان
بره که با دیدن گرگ خاکستری که به سمت ویلا
میومد،نفس راحتی کشید و سرجاش موند.
صبر کرد تا بهش برسه و به شکل انسانیش تبدیل
بشه.
اجازه نداد حرفی بزنه،سریع اونو به سمت خودش کشید و درحالیکه دستاشو دور بدنش حلقه میکرد،
شروع کرد به بوسیدن لب هاش.
جونمیون دستاشو دور گردن الفا حلقه کرد و اجازه داد نگرانی و عصبانیت و ترسش که از رایحش
احساس میشد،رو روی لب هاش خالی کنه.
بااحساس اینکه امگاش نفس کم‌اورده،ییفان‌
اتصال لب‌هاشونو جدا کرد:حالت خوبه؟کجا بودی؟
جونمیون:خوبم.حالم کاملا خوبه.
ییفان دوباره نگاه نگرانشو روی بدن جونمیون
چرخوند:چرا اینکارو باهام کردی جون؟اگه تورو از
دست میدادم؟
جون:ببخشید،منو ببخش.فکر نمیکردم که اینطور
بشه و...
ییفان:ولی تو تنها تصمیم گرفتی.
قبل از اونکه جونمیون حرفی بزنه،چانگ‌ووک به
سمتشون اومد:بهتره که برگردین به عمارت ماه.
وارثمون هم اونجاست.
ییفان به سمتش برگشت:هوپ؟
ووک:بله،همراه با یونگجو اومده.
جونمیون میتونست ناراحتی ییفان رواحساس‌کنه،
ولی الان نمیتونستن دربارش حرف بزنن:چیشده؟
ووک:توراه براتون میگم.
...............................................
خودش هم نمیدونست چراباسهون وکای برنگشته
توسه‌فرمانروایی مونده بودوحالاداشت کناریونگجو
تو جنگل های خارج از شهر قدم میزد.
تقریبا تمام زندگی طولانیش رو برای دخترکنارش تعریف کرده بود.
برای خودش هم عجیب بود که چرا دارک ترین
خاطراتش رو براش تعریف کرده وهر چقدر جلوتر می‌رفت انگار نگاه اون دختر تشویقش میکرد که
بیشتر بگه و تمام خاطرات واحساساتش رو بریزه
بیرون.
دستی به موهای پشت سرش کشید و درحالیکه نگاهشو به درختای بلند مقابلش میداد گفت:تاحالا تو زندگیم اینقدر حرف نزدم،خصوصا درمورد خودم
و خاطراتم.
یونگجو چیزی نگفت و لبخندی بهش زد.
تاعو:نمیدونم چرا دارم برات همه چیز رو میگم...
انگار که چشمات....اون هاله ی قرمزشون مجبورم میکنه حرف بزنم.حتی خاطراتی که خودم هم از مرورشون باخودم می‌ترسیدم روبرات تعریف کردم و این...خب عجیبه.یه جورایی از شخصیتی که من
دارم خیلی دوره.تاحالا چنین کاری نکردم!
یونگجو:ولی الان احساس بهتری داری درسته؟
تاعو سر تکون داد،واقعا احساس خوبی داشت.
تمام احساسات و ناراحتی هاش رو بروز داده بود و
حس سبکی داشت.
یونگجولبخندی بهش‌زد:خوشحالم که‌باهام‌احساس
راحتی‌می‌کنی و حرفاتو میزنی.
نگاهشوبه اطرافش وآسمون تیره رنگ بالای‌سرش
داد:واقعا دیرشده،کمتر از یک ساعت به طلوع
افتاب مونده.
با دیدن چشمای متعجب تاعو لبخندشو عمیق تر
کرد:گرم صحبت بودی و حواست نبوده!میخوای
بریم استراحت کنیم؟
تاعو:کجا؟
یونگجو:یه غار این اطراف هست،چندمتر باهامون
فاصله داره.
تاعو ابروهاشو بالاداد:غار؟
یونگجو موهای کوتاهشو پشت گوشش فرستاد و
سر تکون داد:نه اونجور که فکر میکنی تاعو،یه غار شلخته و کثیف نیست.بیابریم بهت نشونش میدم.
تاعو بی هیچ اعتراض یا حرفی پشت سرش راه افتاد،کمتر از نیم ساعت بعد مقابل اون غار قرار
داشتن.
تقریباظاهر ترسناکی داشت.بنظر میومد یک غار
متروکست که سال هاست حتی حیوانات درنده
هم واردش نشدن وداخلش ازاین زاویه کاملاتاریک بنظر میومد.
اطرافش رو شاخه و برگ های درختان بلند احاطه کرده بود و فقط ورودی تاریکش رو میشد دید.
با دیدن نگاه تاعو،یونگجو لبخندی بهش زد.
بهش نزدیک شد و دستش رو کشید:بهم اعتماد
کن،قول میدم ازش خوشت بیاد.
چشمای گردشو از ورودی تاریک و گرد غار گرفت و به لبخند پراز ذوق یونگجو داد.درک نمیکرد که چرا
اون دختر برای واردکردنش به یک غار تاریک و
احتمالا کثیف اینقدر ذوق‌زدست!
یونگجو:بریم داخل؟
تاعو باحفظ حالت متعجب چهرش،سر تکون داد.
صادقانه از ظاهر اون مکان خوشش نیومده بود،
ولی خودش هم نمیدونست چطور،اعتماد زیادی
به دختری که فقط چندساعت از شناختنش گذشته،داشت و پشت سرش بی اونکه سوالی بپرسه،هرجایی می‌رفت.
قدم هاشو با دختر هماهنگ کرد و وارد شدن.
چندمتر اول کاملا تاریک بود تااینکه کم کم همه جا روشن شد.
صدمتر بعداز ورودی تاریک،همه جاپراز لوسترهای سلطنتی و کاملا تمیز و شیک بود.
اون خاک ها و سنگ های زشت ابتدای ورودی غار انگار که اصلا وجود نداشتن و خب اون فضا...
دقیقا شبیه به یک سوییت لوکس و کوچک بود.
صدای متعجبشو آزاد کرد:واو !
یونگجوبیتوجه به نگاه پرازشگفتی تاعوکه به‌اطراف
میچرخید،کت تیره رنگش رو دراورد و باهمون نیم
تنه سفیدرنگ که زنجیرهای پایینش جذابیت خاصی داشتن و روی پهلوش اویزون شده بودن،
روی کاناپه مشکی نشست.
تاعو:باحاله.
یونگجو:اینجا رو برادرم ساخته.با یه نیروی خاص هم مخفیش کرده که هرکسی پیداش نکنه.البته
کار هون و ساندرا بوده.
تاعو کنارش نشست:چرا؟
یونگجو:عااام...خب همونطور که تو گذشته سخت و والدین عجیبی داشتی....ماهم پدرمون میشه گفت شبیه به والدینت بوده!
مادرم از ما حمایت میکرد ولی بعداز اونکه کشته شد،جونگین از من محافظت میکرد.
اینجا روهم اون برام آماده کرد تا پدرم نتونه پیدام
کنه....
خنده ای کرد:خب میشه گفت تقریبا یک قرنی دنبال کشتن من بوده و به لطف جونگین تونستم
زنده بمونم!
اینجاروفقط من وجونگین وهون میبینیم ومیتونیم
واردش بشیم.
تاعو:چطور؟
یونگجو:باجادومخفی شده.بقیه فقط یه غار عجیب
و پراز سنگ وسط چندتا درخت میبینن.
تاعو:و من؟
یونگجو:خب طبق اون طلسم فقط من یا کساییکه قلبم بهشون اعتماد داره اینجا رو میتونن ببینن و
واردش بشن.
با شنیدن اون جملات چشماش گرد شدن و قلب یخ زدش به طور خوشایندی گرم شد.
ناخوداگاه لبخندی روی لب هاش نشست:من...
قلبت چرا باید به من اعتماد کنه؟اونم بعداز اینکه
همه‌ی زندگی وحشتناک و کارام رو برات تعریف
کردم.متوجهی که من حتی برای انجام‌دادنشون
پشیمون هم نیستم و...
یونگجو نزدیک تر شد و دستشو نوازش وار روی پهلوی تاعو کشید،اجازه نداد جملشو کامل کنه و گفت:قلب من هیچوقت اشتباه نمیکنه.مطمئنم که
به آدم درستی دارم اعتماد میکنم؛اون چیزایی که گفتی،خیلی راحت میتونم متوجه بشم که چاره‌ای
جز انجامشون نداشتی و اینکه اون لحظ واقعا دلت نمیخواسته اون کارا رو بکنی.
نگاهشوبه تیله‌های بنفش‌رنگ تاعو داد:تو چشمای
خاصی داری،از اونا که کاملا شفافن و وقتی دروغ
بگی کاملا مشخص میشه.
تاعو:میتونم با اطمینان بگم که تنها کری که تابحال
نکردم،؛دروغ گفتنه.
یونگجو:به‌مین دلیلم قلبم ازت خوشش میاد....
الان چیزی نگو تاعو....بهتره با احساساتمون پیش بریم.هوم؟
ابروهای تاعو بالا رفتن ولی خیلی سریع خم شد و لب های دختر کنارش رو کوتاه بوسید.
بوسه نبود،میشد گفت فقط یک تماس کوتاه؛درحد
چندثانیه لب‌هاشو روی لب های سرخ یونگجو قرار
داد و خیلی زود عقب کشید.
متوجه شده بود که دختر کنارش،یک دختر عادی
نیست و از واکنشش میترسید.
ازطرفی به احساسات خودش هم اطمینان نداشت
و خب کمی مضطرب بود.چنین احساسات پیچیده
و ناشناخته‌ای همیشه باعث ترسش میشدن.
درباره‌ی مینا،حالا که درست بهش فکر میکرد از یه جایی ببعد اون إحساس تبدیل شده بود به عشق اجباری.اون فقط میخواست هرطور شده اون زن
رو کنار خودش داشته باشه و برادرش رو شکست
بده.
تو همون فاصله از یونگجو غرق افکارش شده بود.
اما یونگجو اجازه فکر کردن و یااینکه بیشتر از اون
عقب بره رو بهش نداد،دستشو از روی پهلوی تاعو
به پشت گردنش منتقل کرد،سرش رو جلوتر کشید و لب‌هاشو بین لب‌های خودش گرفت.مک عمیقی
به دولب تاعو زد و دندونای نیششو تو لب پایینش فروکرد،با پیچیدن طعم خون‌مردمقابلش تودهنش،
بوسش رو عمیق تر کرد و بدن تاعو رو به خودش نزدیک تر کرد.اون طعم رو دوست داشت و دلش
میخواست بیشتر احساسش کنه،چند مک دیگه به جای دندوناش زدو روش رو زبون زد.
شاید میتونست بعدا اون طعم دوست داشتنی رو
بیشتر احساس کنه؟
بوسه رو شکست و بدون اونکه از تاعو دور بشه،
سرشو روی شونش قرار داد:کمی اینجا استراحت
کنیم،بعدش برمیگردم به عمارت سرخ.
تاعو لبخندی زد،دستشو دور بدن یونگجو حلقه کرد
و بعداز اونکه از راحت‌بودن جاش توبغلش مطمئن  شد،باشه‌ای گفت.
.................................................
پشت سر ییفان وارد اقامتگاهشون شد،متوجه ناراحتی ییفان شده بود و حالا هم ازدست خودش
عصبی بود که الفاش رو ناراحت و نگران کرده؛
همین باعث پخش‌شدن بوی چوب درحال سوختن
تو اتاق شده بود؛اونقدر که ییفان مجبور شد پنجره
اتاق رو باز کنه.
بغض‌داشت وچشماش رولایه‌ای ازاشک پوشونده
بود.
اینکه ییفان هم از چندساعت قبل و درست بعداز دیدنش بهش توجهی نشون نمیدادوکمتراز ده‌کلمه
باهاش حرف زده بود هم حالش رو بدتر میکرد.
به طرف دخترکوچولوش که تو تختش خوابیده بود
رفت ولی هوپ قبل از اونکه جونمیون بالای‌تختش
برسه و بغلش کنه،صدای گریش بلند شد.اون بچه بیقرار بود و به شدت گریه میکرد.
جونمیون بغلش کرد ولی گریه های دخترکوچکش بیشتر از قبل شد و درعرض چندثانیه داشت از شدت گریه به مرز خفگی میرسید.
ییفان که داشت لباسش رو از تنش خارج میکرد،
پیراهنش رو رها کرد و با بالاتنه برهنه سریع به
سمتشون رفت و هوپ رو از جونمیون گرفت.
ییفان:برو بیرون جون،رایحه ناراحتیت کل اتاق رو
گرفته و این روی بچه اثر میزاره.
جونمیون نگاه شیشه‌ای وناامیدش رو به دخترکش
دوخت:ولی دلم براش تنگ شده!
باشنیدن حرفای ییفان،افکار وحشتناکی مثل‌اونکه
یک فرداضافیه،ییفان و دخترش دوستش ندارن یا
یک والد بی عرضست داشت تو ذهنش شکل
میگرفت،قبل از اونکه افکارش بزرگتر بشن،ییفان به طرفش خم شد و بوسه ای روی پیشونیش زد،
اشک جاری شده روی گونش رو پاک کرد و گفت:
هروقت آروم تر شدی،بغلش کن.برو ذهنتو مرتب
کن امگا.
نگاه‌خیسشو بین الفا و دخترش چرخوندوبعدازچند
لحظه مکث از اتاق خارج شد.
ییفان آهی کشید و روی تخت نشست:هییشش...
اروم‌باش گرگ کوچولوم،اون حالش‌خوبه فقط کمی
ناراحته.
گریه ی اون کوچولو بند نمیومد،ییفان انگشتاشو نوازش‌وار روی کمر و گردنش میکشید وپشت سر
هم روی موهای کم پشتش بوسه میکاشت:اون یه
اشتباه کرده و از دست خودش عصبیه عزیزدلم،
بزودی بغلت میکنه.اروم باش پرنسسم.
جونمیون دوستت داره وحالش‌خوبه گرگ‌کوچولوم.
کم کم تو بغل ییفان آروم شد و به خواب رفت.
بااحتیاط دخترکشو سرجاش گذاشت و بی اونکه
صدایی ایجاد کنه از اتاق خارج شد.
به‌خوبی ذهن جونمیون رومی‌شناخت و میدونست
توانایی بالایی تو بال و پر دادن به دارک ترین افکار
رو داره و تا الان احتمالا چندین بار به ازبین بردن
خودش فکر کرده.
مطمئن بود که اونو تو انتهایی ترین نقطه ی باغ در
حالیکه تو خودش جمع شده،پیدا می‌کنه.
از در ورودی هیچ دیدی به اون نقطه نداشت.به
خاطرهمین هم اون گوشه‌ی‌دنج نقطه‌ی‌موردعلاقه
جونمیون بود و اکثرا اونجا می‌نشست.
باحس رایحش از وجودش مطمئن شدوبه سمتش
قدم برداشت.
ییفان:جونمیونا....
اشک هایی که به تازگی بند اومده بودن دوباره
راهشونو به سمت گونه وگردن امگا پیدا کردن.
ییفان خیلی سریع کنارش نشست و اونو تو بغلش
کشید:چرا گریه می‌کنی جون؟قبلا نگفتم چشمای
قشنگت نباید خیس بشن ؟
جونمیون:شماها.....فقط به این فکرکردین که چرا
چنین کاری کردم...تو فقط بابت رفتار و واکنشم
سرزنشم کردی،سعی نکردی بفهمی چه احساسی داشتم...متوجه نشدی چقدر تنهایی درد کشیدم،
نفهمیدی من چقدر ترسیدم....خودت میدونی از
تنهاموندن و ازاینکه بدون تو باشم چقدر میترسم ولی متوجه نشدی چقدر داشتم تنها بااین حس میجنگیدم ییفان...
تو فقط به فکر خودت بودی،به اینکه درنبود من
چی میشه،اینکه بعداز من چه بلایی سر خودت
بیاد...
یه لحظه هم فکر کردی من چقدر از اینکه بمیرم ترسیدم؟از اینکه یه روزی فراموش بشم؟اینکه فقط یه خاطره دور تو ذهن تو و دخترم باشم؟
تو همه اینارو نادیده گرفتگی و فقط بفکر خودت
بودی آلفا...
اینکه تو ناراحتیمو نادیده گرفتی،از خود ناراحتیم
ناراحت کننده تر بود ییفان....
ییفان حلقه‌دستاشو دورش تنگتر کرد و تن امگاشو
بیشتربه خودش فشرد:من معذرت ‌می‌خوام عزیز
دلم.میدونم خیلی خودخواهم جون،ولی واقعا.....
حتی تصور اینکه تو نباشی و نداشته باشمت،تنها
برای چند لحظه هم وحشتناکه.
جونمیون:فکر می‌کنی بهت اعتماد نداشتم؟
مطمئن بودم هرطور شده دنبال راهی برای نجاتم میری.من نمیدونستم چقدر برام زمان مونده...من
نمیخواستم لحظات اخرمو درحالی بگذرونم که
تنهام...خودتم خوب میدونی که اگرسوهونبود زنده
نمیموندم....
یول حتی باانجام اون طلسم هم نمیتونست نجاتم
بده...همه اینارو میدونستی ولی بهم بی توجهی
کردی و...
ییفان:ببخشید...من واقعا متاسفم جون.متاسفم!
درحالیکه امگاشو تو بغلش داشت،به دیوارپشت سرش تکیه زد.
همونطور که بدنشو نوازش میکرد،پشت سرهم
ازش معذرت خواهی میکرد.میدونست بااین کار
میتونه امگای‌توبغلش رو آروم‌کنه وجلوی پیشروی
اون افکار ترسناکش رو بگیره.
صورتشو با دو دستش قاب کرد و بوسه ای به لب
های‌کوچکش زد:لطفا این رایحه روتمومش کن‌جون
من دوستت دارم عزیزم.فقط فکر اینکه کوچکترین
اسیبی ببینی دیوونم میکنه.
جونمیون باصدای خفه‌ای پرسید:هوپ خوابیده؟
ییفان ایندفعه بینیشو بوسه زد:اره خوابیده.دلش
برات تنگ شده.
سرشو تو گردن ییفان قایم کرد:منم.
ییفان انگشتاشو تو موهای سیلور رنگش فرو کرد:
خوبی؟
جونمیون:هوم.
ییفان:فکر کنم خوابت گرفته!
جونمیون دوباره هومی کرد.
ییفان:بخواب عزیزم.
سرشو بلندکرد:نه،تو کارداشت....
ییفان:هیچ کاری مهم تر از تو نیست امگا،میدونم
اینطور خوابیدن تو بغلمو دوست داری.
..............................................
درحالیکه قاب سیاه رنگو تو دستش داشت،همراه
با هیون وارد خونه ی ووشین شد.
انرژی اون قاب تو اتاق ووشین به بیشترین حدش می‌رسید و اینطور میتونستن بیشتر ازش استفاده
کنن.
هیون:اگه احساسش کردی دنبالش کن یول،من
مطمئنم که ووشین یه چیزی اینجا قایم کرده که
مربوط به من و تو میشه.
یول سر تکون داد:بیا اول از این قاب استفاده کنیم
و بعد به طور کامل نابودش کنیم.
هیون:باشه.
جلوتر رفت،قابی که چندترک داشت رو سرجاش
قرار داد و شروع کردن به اجرای طلسم.
دوجادوگر ارشد میخواستن ارتباط دوقلوهارو کاملا
با جهانشون قطع کنن و برای همیشه این مشکل
رو به پایان برسونن.
باگذشت نیم‌ساعت ازشروع‌کارشون،یول‌چشماشو
باز کرد،تمام انرژیشو تو دستای بزرگش جمع کرد و اونو به سمت قاب عکس تیره رنگ هدایت کرد.
فقط چندثانیه زمان برد تا صدای ازهم پاشیدن تکه
شیشه ها و بعد پخش شدنشون روی زمین تو
اتاق بزرگ ووشین پخش بشه.
هیون هم چشماشو باز کرد:هوووف....تموم شد!
یول سرتکون داد:و حالا....
قدم هاشو به سمت گوشه ی اتاق سوق داد.
هیون:احساسش می‌کنی یول ؟
یول جلوتر رفت و درست کنار دیوار ایستاد:یه مانع اینجاست هیون.
هیون:بزار امتحان کنم.
جلوی یول و درست مقابل اون دیوار ایستاد:پشت
این دیواره.
فقط چندکلمه ی کوتاه کافی بود تا مانع از بین بره.
با فروپاشیدن دیوارنازک مقابلشون،یول گفت:پس
این یه دیوار واقعی نبود!
نگاهشو به راه پله ی ظاهرشده مقابلش داد.
هیون:بریم پایین یولا.
پشت سر هیون پله هارو پایین رفتن.
به اتاق کوچکی رسیدن.
پراز کتاب های جادوی قدیمی‌ای بود که ووشین از
کتابخونه‌ی سلطنتی دزدیده.
گوشه اتاق یک صندوق خیلی بزرگ قرار داشت.
هیون به سمتش رفت:این شبیه یه تابوته.
یول جلوتر رفت،دور اون صندوق قدم های اروم برمیداشت تا انرژی اطرافش رو چک بکنه:هیچ
طلسمی نداره هیون.
هیون:درسته،میشه راحت درش رو باز کرد.
یول متفکر گفت:ولی ووشین خیلی محافظه کاره،
اگه واقعا چیزی این تو مخفی کرده باشه،نباید
دسترسی بهش راحت باشه.
هیون با عجله واضح گفت:اول باید ببینیم داخلش
چی هست.
خب همسرجادوگراعظم یک روباه عجول و ریسک‌
پذیر و تقریبا بی‌احتیاط بود و همه این رو به خوبی
میدونستن.
مقابل همدیگه ایستادن و بعداز نگاهی بهم،در اون
صندوق رو جابه جا کردن.
هیون:این...اینا دوتا ادمن!
دوتا پسر کنارهم و بیهوش تو اون صندوق دراز
کشیده بودن که چهره هاشون مشخص نبود.
یول درحالیکه داشت اون دوتا رو خارج میکرد،
گفت:اینا کین دیگه ؟
یکیشون رو خارج کرد و بدون اونکه چهرشو ببینه،
سراغ دومی رفت که صدای متعجب هیون تو
گوشش پیچید.
خیره به چهره‌ی اون مردبیهوش بود.
هیون:یی...یول...این...این فرانسیسه...درسته؟
مرد دوم رو هم کنار اولی قرارداد و با یک نگاه به
چهره‌هاشون چشماش گرد شدن:آدریان و فرانس؟
اما اونا...من فکر میکردم کشته شدن.
هیون:اینطور که بیهوشن با کشته شدنشون هیچ
فرقی نداره.هیچ نیروی حیاتی ازشون إحساس
نمیشه.
یول:فعلا باید اونارو ببریم.بعدا یه فکری برای بیدار
شدنشون میکنم.
................................................
وارد اقامتگاهش شد.
امگای زیباش درحالیکه لباس حریر بنفش رنگی به
تن داشت و تازانوهاش میرسید،دختر کوچکش رو
دراغوش داشت.
اونقدر غرق نگاه به کوچولوشون بود که متوجه
حضور الفاش شد.
موهای سیلوررنگش کمی بلند شده و تو صورتش
پخش شده بودن.
دخترزیباشون اروم تو بغلش به خواب رفته بود و
صداهای بامزه ای درمیورد.
ییفان میتونست سالها به صحنه ی مقابلش بدون پلک زدن چشم بدوزه.
ییفان:ولی این درست نیست که هردوتون کنارهم اینقدر زیبا باشین.
امگا سرشو بلند کرد و نگاهشو از صورت کوچک دخترکش گرفت:نفهمیدم که اومدی ییفان.
ییفان کنارشون نشست و پیشونی هردو رو به
ترتیب بوسید:بله بله،شمادوتا طوری غرق ارامش
همدیگه بودین که احساس کردم منوکاملا فراموش
کردید!
جونمیون:الفا....
ییفان اروم بچه رو گرفت تا سرجاش و تو تختش
بزاره:توکه هنوز آماده نشدی.
جونمیون:ساعت چنده؟
ییفان:چیزی تا رسیدن مهمونا نمونده.
جونمیون سر تکون داد و پاهاشو جمع کرد تااز
جاش بلند بشه که ییفان اون رو به سمت خودش کشید و سریع روش خیمه زد،ابروشو با شیطنت
بالا داد:ولی بنظرم مشکلی نیست که کمی دیر
کنیم!
جونمیون:آلفا....
سرشو تو گردن امگا فروکرد وچند گاز ریزبه پوست
بین شونه و گردنش زد.
جای مارک قدیمیش رو چند بوسه زد و بی هیچ اخطاری دندونای نیششو داخلش فرو کرد.
صدای ناله‌ی دردناک امگا تواتاق پیچید:یی...ییفان
آلفا اونقدرمارک قدیمی رو گزیدومک زد که درست
شبیه به یک مارک تازه بنظر میرسید وسوزش
زیادی داشت.
لب های امگارو به بازی گرفت و درهمون حین
پیراهنش رو از تنش خارج کرد.
بوسه‌هاش به خط فک وبعد گردن امگامنتقل شد.
درهمون حین هم انگشتاشو به ورودی خیس جونمیون رسوند.
ییفان:واااو...یکی اینجا خیلی بیقرار شده!
جون:فقط دلم برات تنگ‌شده...اااه...عجله کن آلفا..
ییفان:هرچی تو بخوای ماه من.
عضوشو وارد کرد و درحالیکه دوباره جای مارکش رو می‌بوسید شروع به حرکت کرد.
صدای بلند هردوشون اتاق رو پر کرده بود و عجیب
بود که باصداشون،دختر کوچولوشون بیدار نشده!
قبل از اونکه به اوج برسه عضوش رو خارج کرد،هر
دو رو تو دست گرفت و بعداز چند بار پمپ کردن با
هم به اوج رسیدن.
ییفان:دوستت دارم جون.
امگا لبخندی زد:منم دوستت دارم آلفا....خوشحالم  که همه چیزتموم شده ودیگه هیچ مشکلی نداریم.
ییفان سر تکون داد و بعداز بوسه سریعی روی
مارک گردن امگاش،از تخت خارج شد تا لباسش
رو بپوشه.
جون:اایی...گردنم میسوزه! إحساس میکنم تازه
مارک شدم!
ییفان:ولی مهمونات احتمالا رسیدن،زود باش امگا
که باید بریم پایین.
............................................
یول و هیون،یونگجو،جونگین و هون همگی دور میزنشسته بودن وخب اونقدر سربه‌سر چانگ‌ووک
گذاشته بودن که دلش میخواست از دستشون
فرار کنه ولی تا زمانیکه دوپادشاه گرگ که میزبان
اصلی هستن،نیومدن نمیتونست مهمون هارو تنها
بزاره.
با ظاهرشدنشون بالا پله ها،صدای هیون تو سالن پیچید:چرا باید روزیکه باهم برنامه دارید دعوتمون
کنید خب؟!
جونگین:خیلی طولش دادین،فکر کنم پیر شدید!
ووک:اینا مغزمو خوردن!نیاز به استراحت چندماهه
دارم!
ییفان درحالیکه می‌خندید،در راس میز نشست.
این رسم بود که تو هرقلمرو هستن،پادشاه میزبان
در راس میز قرار بگیره.
جون:میخواستیم به مناسبت پیروزی دعوتتون
کنیم....
ییفان یک ابروشو بالا داد:ولی یهویی میشه!
میدونین که؟
جونمیون که قرمز شده بود،ضربه نچندان ارومی به بازوی الفا زد:خدایا....ییفان!
هون:خوشحالم که بعداز مدت ها با خیال راحت
دور هم جمع شدیم.
یول:همه چی اوکی شده،دروازه ها قدرتمندتر از قبل شدن و تنها راه ورودیاخروج،همون یاقوت‌های
کبودیه که کریس درست کرده.
جونگین:و فقط پیش خودمون هستن.
یول:درسته جونگ.
جون:و همزاداتون؟
هیون:فرانس وآدریان هنوز بیهوشن،بیدارشدنشون
به کمک نیاز داره و خب ما فکر کردیم که بیدار
کردنشون اینجا کار درستی نیست.
ییفان:میخواین چکار کنین؟
یول:اونارو میبرم به جهان خودشون،با کمک کریس بیدار میشن و برمیگردن خونه‌ی خودشون.
هون:احتمالا حافظشون هم باید پاک بشه؟
یول سرتکون‌ داد:درسته.....برای‌ اونکه برگردن به‌
زندگی عادیشون.
با ورود دخترخدمتکار،بحثشونو پایان دادن.
ییفان:خب دیگه وقت نوشیدنیه!
هون:به سلامتی سه‌فرمانروایی...
جونگین مقدارزیادی از نوشیدنیش رو وارد دهنش کرد و قبل از اونکه قورتش بده،خیلی ناگهانی به سمت هون چرخیدو بوسه عمیقی به لب‌هاش زد:
و وارث کوچولو و زیبامون.
با دیدن باریکه نوشیدنی سرازیر شده روی گردن و سینه‌های هردو که از یقه های باز لباساشون مشخص بود،یول چینی به بینیش داد:خوناشاما همیشه چندش بودن و پراز کثیف‌کاری!


The End.

       -------------------------------------------------------

سلام انجلای من
سه فرمانروایی هم تموم شد
بالاخره اوضاع اینجا هم به ثبات رسید!
امیدوارم که پایانش رو دوست داشته باشید.
ادامه ی داستان رو میتونین تو پارت اخر Jemini power3 دنبال کنین.

Comment