⚔️مبارزه چهل و چهارم - نزدیک اما دور⚔️

"بیا اینو بخور"


"نه نمی‌خوام ببرش اونور نمی‌خوام!"


"یعنی چی که نمیخوای دارم میگم دهنتو باز کن!"


جونگین میخواست به زور میوه‌ای ک خرد کرده بود رو به خورد بک بده ولی بکهیون به شدت پسش میزد.


"ولم کم! نمیخوام بخورمش!!"


جونگین اخم غلیظی کرد و اون تیکه کوچیک هلو رو به لب های بکهیون فشرد.


"وقتی میگم بخورش یعنی بخورششش!!"


بکهیون دستش رو بالا آورد و زد زیر دست جونگین تا اون میوه چندش رو از جلو چشماش ببره کنار‌.


"من تاندون پام مشکل پیدا کرده نه دستگاه گوارشمم!!"


بکهیون با حرص گفت و جونگین اون تیکه هلو بیچاره که دیگه له شده بود روی توی سطل آشغال پرت کرد.


"عه واقعا؟ آخه انقدر همیشه یبسی گفتم شاید این کمکت کنه!"


جونگین تمسخر آمیز گفت و با ترش رویی نگاهش رو گرفت.


"میگم... صرفا برای این که بدونین اونی که یبوست رو از بین می‌برد آلوعه نه هلو..."


کیونگسو که از دعوا های مسخره اون دوتا سر خوردن هلو خسته شده بود عاقل اندر سفیهانه گفت و لب هاش رو جمع کرد.


کای و بکهیون چند لحظه بهش نگاه کردن و بعد خودشون رو به اون راه زدن.


"به هر حال هر دوشون چندشن! تازه آلو که بدتر..."


بکهیون با قیافه‌ای که کج و کوله شده بود گفت و جونگین چشم هاش رو توی حدقه چرخوند.


"عین بچه ها باید التماست کرد که چیزای مقوی بخوری!"


بکهیون اهمیتی بهش نداد و فقط خودش رو روی تخت بالا تر کشید.


"حالا سوهو و چان نیستن گیر بدن تو جاشونو پر کن... برای اینجوری شیفت ایستادناتون پولم میگیرین؟"


بکهیون آروم با خودش زمزمه کرد و جمله آخرش که کمی بلند گفته شد بود کای رو حرصی تر کرد.


برگشت تا چیزی بهش بگه که کیونگسو کوسن مبل رو سمتش پرت کرد.


"آه بسه دیگه!!! هی عین جیرجیرک ور ور میکنین!"


جونگین لب هاش رو به جلو متمایل کرد و و بدنش رو تاب داد.


"حالا... پات چطوره؟"


حتی به بکهیون نگاه هم نکرد و سعی میکرد نشون بده که اصلا براش اهمیت نداره و صرفا همینجوری داره حالشو می‌پرسه.


کیونگسو تکخند تمسخر آمیزی زد و بکهیون ریز خندید.


"هوم... به نظر خودم که خیلی خوب و عالیه ولی خب نظر بقیه این نیست و مجبورم برای سه هفته این گچو دور پام نگه دارم. شاید اگر میتونستم برم حموم بهتر میشد..."


"خب اگر از کسی کمک بگیری که میتونی بری حموم"


کیونگسو بهش گفت و بکهیون شونش رو بالا انداخت.


جونگین چند قدم جلو اومد و دستش رو روی گچ سفید کشید. چشماش برقی زد و بکهیون که میدونست داره چی توی اون مغزش میگذره سریع پاش رو تکون داد


"نه کیم جونگین! عمرا بذارم روش چیزی بنویسی!! همینجوریش ازش متنفرم چه برسه روش جمله های مسخره باشه! نه هرگز!!"


بکهیون با تنفر گفت و جونگین لب هاش رو کج کرد.


"باشه حالا چیزی نگفتم..."


چند لحظه سکوت بود و کای میخواست دوباره بره توی فاز میوه خوروندن به بکهیون که در باز شد و چانیول با چندتا کیسه داخل اومد.


"غذا رسید!"


کیسه ها رو بالا گرفت و بعد اون ها رو روی میز جلوی مبلی که کیونگسو نشسته بود گذاشت.


"چون از وقت شام گذشته خیلی غذا نداشتن ولی همینایی که بود رو گرفتم."


بسته های مختلف غذا رو روی میز چید و یکی از اون ها که بیشتر مواد تشکیل دهندش و گوشت و مرغ بود رو برای بک برد.


میز تخت رو باز کرد و جلو کشیدش تا نزدیک بکهیون باشه بعد تختش رو بالا آورد که راحت بهش دسترسی داشته باشه و غذا رو روش میز گذاشت.


"مرسی"


بکهیون لبخند متشکرانه‌ای زد کمی گردنش رو چرخوند تا بقیه رو ببینه و بعد بسته بندی غذاش رو باز کرد.


چند دقیقه‌ای مشغول خوردن غذا بودن و حرف خاص و زیادی بینشون رد و بدل نشد.


چانیول بعد از این که مقداری از غذا رو خورد بلند شد و سمت بکهیون رفت.


براش توی لیوان آب ریخت و کنار تخت گذاشت تا اگر نیاز داشت برداره.


"بچه ها من باید برم شما ها تا کی میمونید؟"


بکهیون تعجب کرد و ابرو هاش  رو بالا برد.


"کجا میری؟


"می‌خوام برم خوابگاه یه سری لباس و لوازم ضروری بیارم. اگر چیزی نیاز داشتی بهم پیامک کن."


بکهیون آها آرومی گفت و سرش رو تکون داد.


چانیول لبخندی بهش زد و از جونگین و کیونگسو خدافظی کرد و بیرون رفت.


به محض بسته شدن در سهون بهش زنگ زد و سمت پله های اضطراری رفت چون توی راهرو نمیتونست تلفن صحبت کنه.


"الو؟"


"سلام هیونگ. میشه همون ببینیم؟"


چانیول اخم ریزی کرد و به دیوار تکیه داد.


"آره میشه ولی چیزی شده؟"


"ببینمت بهت میگم. الان کجایی؟"


"الان که بیمارستانم ولی دارم میرم خوابگاه بیست دقیقه دیگه میرسم اونجا"


"خوبه، پس میام خوابگاه"


چانیول سرش رو تکون داد و لبش رو کج کرد.


"باشه... خوبی دیگه؟"


سهون که انگار داشت راه میرفت نفس نفس زد و تایید کرد.


"آره من خوبم."


روی من تاکید کرد ولی چانیول خیلی متوجهش نشد و اوهومی گفت.


"میبینمت"


سهون آروم زمزمه کرد و تماس قطع شد. سریع سمت جا کلیدی رفت و سوییچش رو برداشت.


"لوهان من دارم یه سر میرم خوابگاه."


دستش رو سمت سوییشرتش برد که لوهان سریع از اتاقش بیرون اومد.


"خوابگاه برای چی؟! میخوای اونجا بمونی؟"


"نه با چانیول کار دارم."


"عه پس منم میام. وایسا لباس-"


لوهان داشت می‌رفت سمت اتاقش که سهون بازوش رو گرفت.


"نه الان خیلی شرایط خوب نیست، یه روز همه رو دعوت میکنیم بیان اینجا"


سهون با استرس گفت و لوهان لب هاش رو کج کرد و بدنش رو تاب داد.


"باشه"


سهون لبخند تشکر آمیزی زد و از خونه بیرون رفت. البته لحظه آخر صدای لوهان که بهش میگفت اسنک بگیره رو شنید.


سوار آسانسور شد و به اینه تکیه داد. دیشب هرچقدر فکر کرده بود به این نتیجه رسیده بود که باید با چانیول همفکری کنه.


به هر حال اون پسر خالش بود و ممکن بود چیزای بیشتری بفهمن...


∞•°∞°•∞•°∞°•∞


وقتی چانیول از اتاق بیرون رفت جونگین بلافاصله غذاش رو ول کرد و روی تخت بکهیون نشست.


خواست چیزی بگه ولی ترجیح میداد جلوی کیونگسو حرفی نزنه. پس نگاهی بهش انداخت و پسر بزرگتر بدون هیچ حرکت اضافه‌ای ظرف غذاش رو روی میز ول کرد و از اتاق بیرون رفت.


بکهیون که حرکات اون دوتا رو درک نمی‌کرد با تعجب به بیرون رفتن کیونگسو نگاه کرد.


"چرا بیرونش کردی؟!"


جونگین اهمیتی به حرفش نداد و به جاش دستش رو گرفت تا توجهش رو به خودش جلب کنه.


"با هم حرف زدین؟ چان رو میگم! واقعا بخشیدیش؟"


بکهیون که مخاطب جمله اول رو نفهمیده بود با گیجی نگاهش کرد و کای سریع جمله های بعدی رو اضافه کرد.


بکهیون آروم با بستن پلکش تایید کرد و کای لبخند گشادی زد.


"خوشحالم... نه برای اونا! برای خودت..."


بک اخم ریزی کرد و پسر مقابلش نیاز دید بیشتر توضیح بده.


"می‌دیدم توی این چند سال چقدر اذیت میشدی وقتی میخواستی وانمود کنی ازش متنفری"


"وانمود نمیکردم"


بکهیون بلافاصله گفت و نگاه کای با مضمون چرا داری چرت میگی باعث شد لب هاش رو جلو بده و با انگشتش ور بره.


جونگین تکخند بی صدایی زد و سریع پسر مقابلش رو بغل کرد.


آروم پشتش زد و بعد توی بغل خودش فشردش.


بکهیون نفس عمیقی کشید و لبخند زد ولی احساس میکرد دیگه زیاد از حد داره توی بغل کای فشرده میشه پس صدای رو بالا برد.


"آی آی پااممم گمشو اونور!!"


بکهیون پسر رو محکم پس زد و قیافش رو جمع کرد که نشون بده مثلاً خیلی دردش اومده و خنده کای بیشتر شد.


"به هر حال... خیلی برای جفتتون خوشحالم. مخصوصا وقتی میبینم انقدر بهت میرسه بامزست."


جمله آخرش رو با خنده گفت و بکهیون هم لبخند زد.


چند ثانیه توی سکوت گذشت تا این که بکهیون محکم زد پس سر جونگین و آخش رو در آورد.


"چرا میزنی؟!!"


همونطور که دستش رو روی گردنش گذاشته بود پرسید و پسر بزرگتر اخمی کرد.


"برای همین چیز مسخره‌ای کیونگسو رو فرستادی بیرون؟! خب جلوش میگفتی! اصلا همون حقت بود که بهت پا نده!"


جونگین ابروش رو بالا انداخت و از روی تخت بلند شد.


"باشه حالا نمیخواد خون خودتو کثیف کنی..."


"خیلی از دستت ناراحت شد..."


چشم های جونگین گرد شد


"واقعا؟!!"


بکهیون با حالتی که انگار ناراحته لب هاش رو کج کرد و سرش رو تکون داد.


"آره... از قیافش معلوم بود که خیلی دلگیر شد از دستت..."


بک با بدجنسی تمام این رو گفت و جونگین با ترس سریع از اتاق بیرون رفت تا کیونگسو رو پیدا کنه.


∞•°∞°•∞•°∞°•∞


سریع توی راهرو دوید تا به اتاق چانیول و بکهیون برسه و بدون این که نیاز ببینه در بزنه وارد اتاق شد.


چانیول داشت یه سری خرت و پرتو می‌ریخت توی ساک ولی با ورود سهون ساک رو کنار گذاشت.


"عه اومدی. بیا بشین اینجا"


سهون که کمی مضطرب بود با تعلل روی تخت نشست.


"چیشده؟ کنجکاوم کردی..."


چانیول آروم گفت و سهون دستشو کشید و روی تخت نشوندش.


"لوهان توی آمریکا با مادرش زندگی می‌کرده؟ یعنی با خالت؟"


چانیول کمی فکر کرد و با تردید جواب داد.


"نه فکر نکنم... یعنی اوایلش آره ولی چند سالی بود که جدا زندگی میکرد. چطور؟"


"زنگ بزن به خالت ازش بپرس لوهان کجاست"


سهون بدون این که به سوالش جواب بده این رو گفت و چشمای چانیول گرد شد.


"چی؟ برای چی؟ مگه لوهان پیش تو نیست؟"


"چرا هست. لطفاً کاری که میگمو بکن! خیلی مهمه..."


چانیول خواست بازم سوال بپرسه ولی تحکم سهون باعث شد بیخیال بشه و موبایلش رو از توی جیبش در بیاره.


بین کانتکت هاش گشت تا شماره خالش که چند سال یکبار هم ازش استفاده نمیکرد رو پیدا کنه.


با وجود این که خیلی راحت نبود که به خالش زنک بزنه ولی شماره رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت که سهون زد به بازوش و بهش اشاره کرد بذاره روی اسپیکر.


بعد از چندتا بوق صدای خواب‌آلود خالش توی اتاق پیچید.


"الو؟"


"خاله منم. چانیول..."


"چانیول؟"


انگار صداش هوشیار تر شده بود و داشت از روی تخت بلند میشد.


"تا حالا کسی در مورد اختلاف ساعت بهت گفته بود خاله جان؟"


زن با خنده گفت و برای این که دوست پسرش رو از خواب بیدار نکنه آروم از اتاق بیرون رفت.


"ببخشید... راستش یه سوال داشتم و گرنه زنگ نمیزدم"


زن اوهوم آرومی گفت و منتظر شد ولی چانیول که واقعا دلیل سوال سهون رو نمی‌دونست کمی دست دست کرد تا این که پسر کوچیکتر با چشم ابرو بهش فهموند که بپرسه.


"میگم... لوهان کجاست؟"


چند ثانیه سکوت شک بر انگیزی از جانب زن به وجود اومد.


"لوهان؟"


چانیول که حالا خودشم حس میکرد یه چیزی عجیبه تایید کرد و با بازی سهون همراه شد.


"آره یه چند وقتیه به ایمیل هام جواب نمیده. تلفنش هم در دسترس نیست"


"شاید شمارشو عوض کرده یا خیلی سرگرم دانشگاهه... من ازش خبر ندارم."


زن به وضوح داشت دروغ میگفت و چانیول اخم کرد.


"خاله... لوهان کجاست؟!"


با جدیت پرسید و صدای آه زن از پشت تلفن شنیده شد.


'نمیدونم... ده ماهه ازش خبر ندارم"


چانیول و سهون به هم دیگه نگاه کردن و هر دو به این فکر میکردن که چرا لوهان به کسی نگفته بود که برگشته کره؟


"یعنی چی که نمی‌دونید؟"


"چانیول بیخیال شو... باشه؟"


چان از تخت بلند شد و دستش رو به کمرش زد.


"بیخیال چی بشم؟! دارین میگین لوهان گمشده و ده ماهه که ازش خبر ندارین اون وقت میخواین بیخیالش بشم؟!!"


دلیل نگرانی سهون و چانیول در این مورد متفاوت بود.


چانیول از این که لوهان هیچ اهمیتی برای مادرش نداره و سهون از این که حدسیاتش داشتن واقعی میشدن...


"لوهان گم نشده! فرار کرده! فقط من نمی‌دونم کجاست... و گرنه گم نشده!"


چانیول به سهون که سرش رو پایین انداخته بود و عصبی پاش رو تکون میداد نگاه کرد.


داشت اطلاعات رو توی سرش بالا پایین میکرد ولی چیزی از حرفهای خالش نمیفهمید.


فرار کرده؟


"از کجا؟"


آروم پرسید و زن میانسال دندون قروچه‌ای کرد.


"از بیمارستان روانی..."


چانیول حس کرد حرف خالش رو اشتباه شنیده برای همین با تردید زمزمه کرد.


"بیمارستان-"


"آره ده ماه پیش فرار کرده"


دستش رو هوا خشک شده بود و حتی نمیتونست سرش رو برگردونه تا سهون رو ببینه.


هرچند فرقی هم نداشت...


"ب.برای چی؟"


با صدایی پایین پرسید و خالش پوفی کشید.


"نمی‌دونم چرا فرار کر-"


"نه دارم میگم چرا بیمارستان بستریش کردددییییی؟؟؟؟!"


چانیول بلند داد زد و حتی سهون هم از جاش پرید چه برسه به زن پشت تلفن‌.


"چان-"


"خاله چیکارش کردی؟!"


صورتش قرمز شده‌ بود و از عصبانیت نفس نفس میزد.


سهون بلند شد و دستش رو روی شونه چانیول گذاشت و فشردش تا آروم باشه.


"من کاریش نکردم! دیوونه بازی های خودش اینجوریش کرد!!"


اخمی غلیظ بین ابرو های سهون نشست و خیلی خودش رو کنترل کرد تا چیزی نگه.


"لوهان سالم بود! هیچ مشکلی نداشت!"


زن از روی مبل بلند شد و توی خونش قدم زد و صدای پیچیدن قدم هاش بیشتر روی مخ دوتا پسر اینور خط می‌رفت.


"یه دو سه سالی بود که افسردگی گرفته بود ولی یه دوستی توی دانشگاه پیدا کرد که انگار حالش رو بهتر کرده بود ولی دختره پارسال خودکشی کرد. لوهانم وضعش بدتر شد تا این که دیوونه شد. لوهانم هی میگفت اون کشتتش در حالی که اصلا ازش خبر نداشته! پسره‌ی احمق..."


زن پوفی کشید و تکخند تحقیرآمیزی زد. سهون صدای ضعیف روشن شدن فندک و آتیش گرفتن سیگار رو شنید و خاله چان دوباره ادامه داد.


"دیگه وضعش داشت خیلی بد میشد. همش دیوونه بازی در میاورد حتی میخواست خودشو بکشه! من باید چیکار میکردم؟!"


ریلکس حرف زدنش طوری که انگار حتی یه ذره هم ناراحت نیست و بیشتر براش خنده دار و احمقانست روی مخ دوتا پسری بود که کلافه به حرف هاش گوش میدادن.


"تنها راهم همین بود! پس با یکی از دوستام صحبت کردم و بعد از این که تشخیص داد مشکلش دوقطبیه تصمیم گرفتیم توی یه مرکز درمانی توی هیوستون بستریش کنیم. بعد از دوماه هم فرار کرد و هرچقدر هم دنبالش گشتیم پیداش نکردیم.... همیشه کارش این بود که دردسر درست کنه!‌ اگر سرشو مینداخت پایین و مثل آدم زندگی میکرد اینجوری نمیشد."


پُکی به سیگارش زد و توی جا سیگاری خاموشش کرد.


" به هر حال کار بیشتری از دستم بر نمیومد پس جوری باهام حرف نزن انگار به بچه‌ی روانی من بیشتر از خودم اهمیت میدی! در ضمن دفعه بعد هم که خواستی زنگ بزنی ساعتو چک کن!"


احتمالا توی دلش هم گفته بود خوشحال میشم اگر دیگه زنگ نزنی ولی به زبون نیاوردش و تماس رو قطع کرد.


اگر چانیول تونسته بود چیزایی که شنیده بود رو همون لحظه هضم کنه حتما به خالش یادآوری میکرد که دقیقا همه بیشتر به پسرش اهمیت میدن تا خودش ولی فعلا ذهنش قفل کرده بود.


سهونگوشی رو از دست چانیول گرفت و آروم روی تخت نشوندش.


"خوبی؟"


چانیول با اخم ظریفی به زمین خیره بود و داشت با خودش فکر میکرد.


"من... من تمام این چندسال باهاش حرف میزدم ولی حتی در مورد افسردگیش هم بهم نگفته بود! چه برسه به بقیش... م.من..."


نمی‌دونن چی بگه و لب هایش رو تر کرد و هیستریک پاش رو تکون داد.


"تو اینا رو میدونستی؟"


چند لحظه بعد پرسید و سهون سرش رو به نفی تکون داد.


"نه دقیق... در واقع اون اوایل یه شماره ناشناسی بهش زنگ میزد که هیچوقت جوابش رو نمیداد، بعد بهم گفت دوستش بوده که سرش رو کلاه گذاشته برای همین اینم یه سری مدارک شرکتشون رو برداشته و اومده کره. دوستش هم به خاطر همین ازش عصبانیه و دنبالشه."


"شرکت؟ لوهان اصلا کار نمی‌کرده..."


چانیول گفت و سرش رو بین دستش گرفت.


"خب من حرفشو باور کردم... چند وقت بعد دیدم یه سری دارو میخوره فهمیدم مخصوص دو قطبیه و اون شماره هم مال همون مرکز درمانی بود که خالت گفت..."


چانیول نفس عمیقی کشید و به سهون نگاه کرد.


"وضعش جدیه؟"


"نمی‌دونم... ولی مثل این که دو قطبیش تشدید شده. برای همین خواستم باهات حرف بزنم چون من نمی‌دونم باید چیکار کنم..."


پسر بزرگتر دندون قروچه‌ای کرد و لبش رو از داخل گزید.


"فردا بریم پیش یه متخصص چیزایی که میدونی رو بگو. حداقل بفهمیم وضعیتش چطوریه..."


سهون سرش رو تکون داد و اوهوم آرومی گفت.


چانیول چند لحظه بعد از جاش بلند شد و بعد از این که کیف رو با لگد پرت کرد کنار، از اتاق بیرون رفت.


∞•°∞°•∞•°∞°•∞


"میخوای اونجا بشینیم؟"


میزی که جونگین بهش اشاره کرده بود رو بررسی کرد و رضایتش رو نشون داد.


"پس برو بشین من سفارش بدم میام."


کیونگسو رفت و کتش رو به صندلی آویزون کرد. چند لحظه ایستاد و وقتی جونگین خودش رو به میز رسوند کیونگسو صندلی رو براش عقب کشید.


کای ابروش بالا انداخت و لبخند گشادی که معمولا از روی صورتش کنار نمی‌رفت رو بیشتر کرد. البته اینبار با استرس...


"ممنون."


کیونگسو در جوابش لب هاش رو کمی کش‌ اورد و روی صندلی خودش نشست.


چند لحظه به هم نگاه کردن تا این که جونگین تصمیم گرفت حرف بزنه.


معمولا مکالمات رو خودش شروع میکرد.


"ولی چقدر خوب شد که به بکهیون سر زدیما..."


کیونگسو اوهوم آرومی گفت و سرش رو تکون داد.


"خیلی حس بدی داشت که بستری بود. آخه همیشه از بیمارستان نفرت داشت. به نظرم بد نیست بازم بریم پیشش."


"آره موافقم"


پسر بزرگتر دوباره کوتاه جواب داد و جونگین لب هاش رو تر کرد و نفسش رو صدا دار بیرون داد.


به نظر میرسید کیونگسو واقعا از دستش ناراحته و نمی‌دونست چیکار کنه.


"ببین من متأسفم که اون موقع گفتم بری بیرون منظورم این نبود که مزاحمی فقط... آه نمی‌دونم... حرف خاصیم نزدیما. واقعا منظوری نداشتم..."


ناراحت و با کمی استرس گفت ولی وقتی صدایی از کیونگسو نشنید سرش رو بالا آورد و با قیافه پوکرش مواجه شد.


"از چی حرف میزنی؟"


کیونگسو سرش رو کج کرد و چندبار پلک زد و پسر کوچیکتر گیج شد.


"یعنی ناراحت نشدی؟"


"باید از چیزی ناراحت میشدم؟"


جونگین دستش هاش رو روی میز توی هم جمع کرد و لب هاش رو کمی جلو داد.


"فکر کردم... یعنی در واقع بکهیون گفت این که ازت خواستم بری بیرون از اتاق کار درستی نبود و من نیاز دیدم که عذر بخوام"


کیونگسو با جدیت نگاهش کرد تا یادش بیاد جونگین در مورد کی حرف میزنهرو بعد تکخند صدا داری زد و لب های قلوه‌ایش فرم قلب رو به خودشون گرفتن.


جونگین کمی متعجب ابروش رو بالا انداخت و لب هاش رو به پایین متمایل کرد و کیونگسو رو بیشتر به خنده انداخت.


"احمق... من اگر از چیزی ناراحت بشم رک بهت میگم. بچه که نیستم بخوام قهر کنم!"


"ولی اخه بکهیون..."


جونگین وقتی نگاه عاقل اندر سفیه کیونگسو رو دید فهمید بکهیون دستش انداخته بود و دیگه جملش رو ادامه نداد.


"حیف من که اینقدر خوشحال شده بودم براش!"


با حرص زیر لب گفت و بعد خجالت زده سرش رو پایین انداخت.


کیونگسو دستش رو گرفت و سمت خودش کشید.


"ولی اینجوری شدنت خیلی دوست داشتنیه. کلا... همه چیزت خیلی دوست داشتنیه."


جونگین سریع سرش رو بالا آورد و چهره آروم کیونگسو لبخند رو روی لب هاش آورد.


پسر قد کوتاه چند لحظه بهش نگاه کرد و بعد دستش رو عقب کشید.


"میرم دستامو بشورم."


به سرویس بهداشتی اشاره کرد و از میز فاصله گرفت.


جونگین با چشم هاش دنبالش کرد و پاهاش رو زیر میز تکون داد.


کلمه‌ای از کیونگسو بهش نسبت داده بود هرچند کوتاه، براش لذت بخش بود و خوشحالش کرده بود.


با دستش روی میز ضرب گرفته بود و بعد فکری به ذهنش رسید، پس از جاش بلند شد و سمت سرویس بهداشتی رفت.


کیونگسو از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و دستش رو سمت دستمال کاغذی برد.


کای اول چک کرد که کسی توی دستشویی نباشه و بعد سریع سمت پسر بزرگتر رفت.


وقتی کیونگسو سمتش برگشت، جونگین چونش رو گرفت و بالا آورد.


کیونگسو خواست ازش بپرسه  داره چیکار می‌کنه که جونگین چشم ها رو بست و لب هاش رو سریع روی لب های پسر گذاشت.


چندتا بوسه ریز زد و بعد با استرس سرش رو عقب کشید.


با هیجان به کیونگسو نگاه کرد ولی وقتی قیافه برزخیش رو دید تعجب کرد.


اون عصبانی شده بود؟


به خاطر یه بوسه؟


مگه اون دوست پسرش نبود؟


ذوقش از بین رفت و با اخمی ظریف لبش رو از داخل گزید.


"هیونگ-"


"خفه شو کیم جونگینننن!!!! ازت متنفرم متنفرمممممممم!!!!!"


کیونگسو سرش داد زد و پسر متعجب تر از قبل با ترس دور و بر رو نگاه کرد.


"هیونگ اینجا دستشوییه آروم تر-"


"آره دقیقا اینها دستشوییهههه!!!! اینجا یه دستشوییه کوفتیه جونگین!!"


پسر کوچیکتر که واقعا نمیفهمید این حجم عصبانیت از چیه دست های پسر رو گرفت تا ارومش کنه.


"خب مشکلش چیه..."


"مشکلش چیه؟! مشکلش اینه که برای اولین قرارمون هرچند صوری منو بردی قبرستوننن!!! و مجبور شدم بعدش چند کیلومتر توی بارون راه برم چون یادت رفت بنزین بزنی!!! وقتی اعتراف کردی بهم علاقه داری که من قبلش یکی رو تا سر حد مرگ زده بودم و خودمم داشتم از ترس سکته میزدم!!! و حالا اولین بوسمون رو توی دستشویی انجام میدیییی؟!!!! نکنه اولین رابطمونم قراره توی کارخونه بازیافت زباله باشههههه؟؟؟!!!!"


جونگین تمام مدتی که کیونگسو داشت سرش داد میزد و حرفایی که خودشم قبول داشت رو با فریاد میگفت نمی‌دونست از حالت عصبیش بخنده یا استرس شنیده شدن حرفاش توسط بقیه رو داشته باشه ولی با جمله آخر متعجب سمتش برگشت و ناباورانه بهش نگاه کرد.


کیونگسو که انگار خودش تازه فهمیده بود چی گفته دستش رو از دست جونگین بیرون کشید و اخمی کرد.


"منظورم اینه که اصلا وقت شناس نیستی و نمی‌فهمی مکان و زمان مناسب هر چیز کجاست! چیزی که گفتم صرفا به مثال برای..."


وقتی قیافه کای که یه ابروش رو بالا انداخته بود و به وضوح می‌گفت که میدونم داری چرت میگی رو دید دیگه حرفش رو ادامه نداد و به خودش توی آینه نگاه کرد.


نگاه خیره کای باعث شد نگاهش رو از توی آینه روی اون متمرکز کنه.


"باشه بسه دیگه نمیخواد-"


قبل از این که جملش کامل شه جونگین دوباره روش خم شد و صورتش رو نزدیک صورت کیونگسو نگه داشت.


لب هاش رو کمی جلو برد و تند شدن نفس پسر بزرگتر رو حس کرد ولی بیشتر از اون پیش نرفت.


نفس گرمش که روی لب های کیونگسو پخش میشد باعث شد پسر بزرگتر ناخودآگاه کمی خودش رو بکشه تا نزدیک تر بشه و کای سریع لب هاشون رو بهم رسوند.


کیونگسو با قفل کردن دست هاش دور گردن پسر قدبلند پایین کشیدش و جونگین دستش رو پشت کمر کیونگسو فشرد تا به خودش نزدیکش کنه.


با هیجان و تپش قلب لب های درشتی که زیر لب های خودش حس میکرد رو میبوسید و سعی میکرد با بینیش نفس های عمیق بکشه.


کیونگسو روی پنجه هاش ایستاد تا کنترل بیشتری داشته باشه، سرش رو چرخوند و بوسه عمیقی به لب های کای زد.


جونگین به قدری روش خم شده بود که کمر پسر بزرگتر به سرامیک روشویی برخورد کرد و به کمک اون خودش رو بالا کشید و روی روشویی نشست.


پایی که از زمین فاصله گرفته بود دور کمر جونگین برد و فاصله بینشون رو کمتر کرد.


داشت نفس کم می آورد ولی نمیتونست عقب بکشه. دستش رو بین موهای جونگین برد و بهشون چنگ زد تا سرش رو از خودش دور کنه.


جونگین عقب رفت و همون‌طور که نفس نفس میزد به چشم های خمار پسر بزرگتر نگاه کرد.


لب هاشون گز گز میکرد و ریشون از اون بوسه سریع و بی مقدمه می‌سوخت.


کیونگسو دوباره گردن کای رو پایین کشید تا بوسه رو شروع کنه ولی با صدای پای یه نفر سریع هولش داد عقب و از روشویی پایین اومد.


جفتشون به مردی که با چشم غره بهشون خیره بود بی توجهی کردن و سعی کردن خیلی عادی از سرویس بهداشتی خارج بشن.


انگار نه انگار تا بیست ثانیه قبل توی حلق هم بودن!


جونگین از سرویس بیرون اومد که انگشت ها کیونگسو دور دستش حلقه شد.


به دست هاشون که گره خورده بود نگاه کرد و جفتشون زدن زیر خنده.


بی صدای خندیدن و به میز خودشون برگشتن.


پایان مبارزه چهل و چهارم
ادامه دارد...


بعد از به مدت چندان طولانی سلااااممممم
امیدوارم که امتحان کوفتی شما هم تمام شده باشه و یه نفس کشیده باشید🤦🏻‍♀️
خب اینم یه پارت 4000 کلمه‌ای بعد از سه هفته💃🏻
دلتون تنگ شده بود با اصلا یادتون نبود؟؛(
خب به هر حال دل من که تنگ شده بود🙄💔
دوستون دارم کامنت و ووت هم یادتون نره؛)💕
میدونین چقدر نظر دوست دارم نه؟🙃

Comment